كودكي
كودكي و بازي هاي كودكانه
دويدن و زمين خوردن
برخواستن و سر بلندي
كودكي و مدادهاي رنگي
نقاشي بر روي ديوار راهرو
گل به رنگ قرمز
ديوار به رنگ سبز
قرمز عشق بود و سبز زندگي
ابر ابي بود به رنگ سادگي دل كودك
هيچگاه سوالي نبود
هيچگاه رنگ ها تغيير نمي كرد
احساس اما هميشه بود
وقتي دخترك دست پسرك را مي گرفت
معنايش سادگي بود نه فريب
معنايش انبوهي از خواستن بود نه نياز
با مدادهاي رنگي مي شد رنگ احساس را نيز تغيير داد
بلوغ
بلوغ و غرور
غرور و نا بينايي نااميدي
بلوغ ومدادهاي رنگي
نه مداد سياه
نقاشي درو قلب ها
كشيدن عشق با مداد قرمز و خواندن با مداد سياه
قرمز رنگ عشق؟
نه ديگر عشق زندگي محبت همه سياه
همه تار و عين ريا
احساس ديگر رنگي نيست
سوال اما فراوان
جرات پرسش اما نا پيدا
رنگ ها ديگر خودشان نيستند
همه نياز به تعبير دارند
گرفتن دست پسرك از روي عادت
Tuesday, March 30, 2004
Thursday, March 18, 2004
باز كن پنجره را كه نسيم
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده ست
****
همه چلچله ها بر گشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يكپارچه اواز شده ست
و درخت گيلاس
هديه اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
****
باز كن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد؟
****
هيچ يادت هست
توي تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تا چه كرد؟
با سر و سينه گل هاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
****
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت رادر چشم چمن زار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
****
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟
باز كن پنجره را
و بهاران را
باور كن
"فريدون مشيري"
دوستان عزيزم بهار به ارامي باد داخل مي شود در را به رويش باز كنيد و به تك تك لحظه هايش لبخند بزنيد. سال خوبي را پيش رو داشته باشيد.
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده ست
****
همه چلچله ها بر گشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يكپارچه اواز شده ست
و درخت گيلاس
هديه اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
****
باز كن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد؟
****
هيچ يادت هست
توي تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تا چه كرد؟
با سر و سينه گل هاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
****
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت رادر چشم چمن زار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
****
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟
باز كن پنجره را
و بهاران را
باور كن
"فريدون مشيري"
دوستان عزيزم بهار به ارامي باد داخل مي شود در را به رويش باز كنيد و به تك تك لحظه هايش لبخند بزنيد. سال خوبي را پيش رو داشته باشيد.
Tuesday, March 09, 2004
وزش باد در ميان موهايش مرا ياد خوشه خرما مي انداخت
غرورش كه بر روي صورتش نقش بسته بود باد را شرمنده كرده بود
و من شيفته
احساس درونم تازه متولد شده بود
من در سر تپه اي دگر دستانم را براي در اغوش كشيدنش باز كرده بودم
براي در اغوش كشيده شدن؟
احساس نبود كه متولد شد من بودم
خودم را در اينه نمي بينم
خود را در چشمان او مي بينم
من در وجود او متولد شدم
كاش به جاي باد من در گوش او زمزمه مي كردم
تپه نبود كه بر رويش بودم شهري است كه درونش هستم
اگر در رويا هستم مرا بيدار نكنيد
اگر حقيقت است خواب هيچگاه به چشمانم نيا
مي خواهم را ابد در همين حال باشم
ابد تمام شدني است؟
بي نهايت هم رسيدني است؟
كاش تنها به خاطر روياي من تمام شدني و رسيدني نبود
ريه هايم را از هوا پر مي كنم
هوا ؟
هوا؟
شايد اين رويا در هواست
روز ها با تو بي معنا و با تو بي معنا
با تو چه زود مي گذرد و بي تو چرا نمي گذرد
اين منم كه عاشق شدم يا كه اين جسم بي مقدارم؟
تو فكر مي كني من اين بار سر خم كنم؟
شايد هم كه سالهاست سر خم كرده ام
تنها چيزي كه تا به حال عاشقش بودم دو مرواريد بود
دو خاطره دو يادگار دو هديه
جاده زندگي به باريكي مو به دشواري خيره شدن به غروب به محوي سايه در شب ابري
خانه ام امروز قهوه اي است
باراني و خاكستري به مثال قلبي سوخته
مغرور و خشمگين همچون خوشه گندم طلايي
به درخت اقاقي تكيه دادم عطرش هوش را از سر برد
هوش؟
عشق؟
من چه گنگم
من چه گرمم
امروز اشكم هم قرمز است
اشك؟
از چشمانم سالهاست اشكي نيامده
اخرين بار را به ياد داري
انروزي بود كه بدون خداحافظي رفتي
برف مي امد سردم بود
اشكم يخ زد مثل صدايم
دست دراز كردم اما فقط شب بود و ماه
خواستم بگويم تنهايم
ان شب حتي ستاره هم در اسمان نبود
خدا؟
شايد فقط مي خواستم بگويم اشفته ام
غرورش كه بر روي صورتش نقش بسته بود باد را شرمنده كرده بود
و من شيفته
احساس درونم تازه متولد شده بود
من در سر تپه اي دگر دستانم را براي در اغوش كشيدنش باز كرده بودم
براي در اغوش كشيده شدن؟
احساس نبود كه متولد شد من بودم
خودم را در اينه نمي بينم
خود را در چشمان او مي بينم
من در وجود او متولد شدم
كاش به جاي باد من در گوش او زمزمه مي كردم
تپه نبود كه بر رويش بودم شهري است كه درونش هستم
اگر در رويا هستم مرا بيدار نكنيد
اگر حقيقت است خواب هيچگاه به چشمانم نيا
مي خواهم را ابد در همين حال باشم
ابد تمام شدني است؟
بي نهايت هم رسيدني است؟
كاش تنها به خاطر روياي من تمام شدني و رسيدني نبود
ريه هايم را از هوا پر مي كنم
هوا ؟
هوا؟
شايد اين رويا در هواست
روز ها با تو بي معنا و با تو بي معنا
با تو چه زود مي گذرد و بي تو چرا نمي گذرد
اين منم كه عاشق شدم يا كه اين جسم بي مقدارم؟
تو فكر مي كني من اين بار سر خم كنم؟
شايد هم كه سالهاست سر خم كرده ام
تنها چيزي كه تا به حال عاشقش بودم دو مرواريد بود
دو خاطره دو يادگار دو هديه
جاده زندگي به باريكي مو به دشواري خيره شدن به غروب به محوي سايه در شب ابري
خانه ام امروز قهوه اي است
باراني و خاكستري به مثال قلبي سوخته
مغرور و خشمگين همچون خوشه گندم طلايي
به درخت اقاقي تكيه دادم عطرش هوش را از سر برد
هوش؟
عشق؟
من چه گنگم
من چه گرمم
امروز اشكم هم قرمز است
اشك؟
از چشمانم سالهاست اشكي نيامده
اخرين بار را به ياد داري
انروزي بود كه بدون خداحافظي رفتي
برف مي امد سردم بود
اشكم يخ زد مثل صدايم
دست دراز كردم اما فقط شب بود و ماه
خواستم بگويم تنهايم
ان شب حتي ستاره هم در اسمان نبود
خدا؟
شايد فقط مي خواستم بگويم اشفته ام
Subscribe to:
Posts (Atom)