وزش باد در ميان موهايش مرا ياد خوشه خرما مي انداخت
غرورش كه بر روي صورتش نقش بسته بود باد را شرمنده كرده بود
و من شيفته
احساس درونم تازه متولد شده بود
من در سر تپه اي دگر دستانم را براي در اغوش كشيدنش باز كرده بودم
براي در اغوش كشيده شدن؟
احساس نبود كه متولد شد من بودم
خودم را در اينه نمي بينم
خود را در چشمان او مي بينم
من در وجود او متولد شدم
كاش به جاي باد من در گوش او زمزمه مي كردم
تپه نبود كه بر رويش بودم شهري است كه درونش هستم
اگر در رويا هستم مرا بيدار نكنيد
اگر حقيقت است خواب هيچگاه به چشمانم نيا
مي خواهم را ابد در همين حال باشم
ابد تمام شدني است؟
بي نهايت هم رسيدني است؟
كاش تنها به خاطر روياي من تمام شدني و رسيدني نبود
ريه هايم را از هوا پر مي كنم
هوا ؟
هوا؟
شايد اين رويا در هواست
روز ها با تو بي معنا و با تو بي معنا
با تو چه زود مي گذرد و بي تو چرا نمي گذرد
اين منم كه عاشق شدم يا كه اين جسم بي مقدارم؟
تو فكر مي كني من اين بار سر خم كنم؟
شايد هم كه سالهاست سر خم كرده ام
تنها چيزي كه تا به حال عاشقش بودم دو مرواريد بود
دو خاطره دو يادگار دو هديه
جاده زندگي به باريكي مو به دشواري خيره شدن به غروب به محوي سايه در شب ابري
خانه ام امروز قهوه اي است
باراني و خاكستري به مثال قلبي سوخته
مغرور و خشمگين همچون خوشه گندم طلايي
به درخت اقاقي تكيه دادم عطرش هوش را از سر برد
هوش؟
عشق؟
من چه گنگم
من چه گرمم
امروز اشكم هم قرمز است
اشك؟
از چشمانم سالهاست اشكي نيامده
اخرين بار را به ياد داري
انروزي بود كه بدون خداحافظي رفتي
برف مي امد سردم بود
اشكم يخ زد مثل صدايم
دست دراز كردم اما فقط شب بود و ماه
خواستم بگويم تنهايم
ان شب حتي ستاره هم در اسمان نبود
خدا؟
شايد فقط مي خواستم بگويم اشفته ام
No comments:
Post a Comment