ترسیدم .... وقتی دنبالم کرد ترسیدم شاید به این دلیل که می ترسیدم من را از بین برد... چنان بی حرکت نشسته بودم که فقط می دیدم وای قدرت تصمیم گیرن از من سلب شده بود ... پناه... البته پناه گاهی هم نبود و فقط می توانستم فرار کنم... به میان جمعیت گریختم ولی حتی ابهت افراد هم از ترسم نکاست ... لرزیدم ... من.. من ...از شدت سرما کرخت شدم .... او می امد و من می گریختم .... نمی بینمش ... دیگر در اطرافم نیست... دعا کردم... زیر لب داشتم دعا زمزمه می کردم .... برگشتم به امید اینکه نباشد .... در کمین من نشسته بود ... وای پروردگارا... چه کنم؟ ...فقط میتوانم به راهم ادامه دهم ... او مرا ندید ... من گذشتم ... از دروازه عبور کردم .... او بیرون است در کمین من ...
ناراحتم .... گرفته ام ... حس عجیبی دارم در عین ترسیدن احساس جسارت می کنم ... پناه بردم به خانه ... به گوشه ای پنهان در انجا نشستم به انتظار دیداری مهر انگیز... اغوشی پر مهر می اید ولی من هنوز سایه اش را حس می کنم ....
سردی وجودش را تیرگی نگاهش را ... نفرتش را ...
No comments:
Post a Comment