Friday, July 04, 2003
از دور دست ها صدا مي ايد. صداي ترس. صداي زندگي. صداي ترس از زندگي. صداي ترس از تو ترس از من. صداي فرياد كودك خفته در اعماق وجودم. وقتي ترس درونم ريشه مي كند خودم را به دست نواي موسيقي مي سپارم و با او هم اغوش مي شوم. و اين بار در اين هم اغوشي از دست خواهم رفت. چون اين بار حركت نيز رخوت روحم را دور نخواهد كرد. اين بار در اين رخوت رازي است. رازي سر به مهر. رازي كه حتي نمي دانم چيست. فقط رخوت مرا از فكرم دور مي كند و اين بار درونم فرياد ازادي سر مي دهد و گلايه دارد چرا از اسارت پيشين درس زندگي نياموختم. و من تنها سر را به نشانه تاسف تكان مي دهم. افسوس كه نمي دانم در پس اين ذهن بيمارم از زندگي چه ميخواهم. فرياد وحشت سر مي دهم. اين تنها كاري است كه دران به درجه استادي رسيده ام.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment