Monday, September 29, 2003

چند نكته براي زندگي:

1.عشق را يك نعمت بدان كه به تو اعطا شده است و در جهت استفاده از ان گام بردار نه در جهت تضعيف ان.
2.هميشه به ياد داشته باش كه هر عملي عكس العملي دارد. اگر در اين دنيا خوبي كني جوابش را خواهي ديد و بدي هم همين طور.
3. حتي اگر دنياي ديگري نيز نباشد طوري زندگي كن كه لحظه اي ديگر گر نباشي ملالي نباشد.
4.خانواده همه چيز است اما مال خانواده از براي تو نيست پس ارزوي مرگ كسي را نكن وبر سر ارث و ميراث خانواده ات را از دست نده.
5.هميشه با رويي گشاده با مردم برخورد كن حتي اگر دشمنت باشد.
6.كاري را كه به تو واگذار شده به بهترين نحو انجام بده و كمبودي نگذار تا كه برايت ارزش قايل شوند.
7.هميشه كار را با دلي خوش انجام ده تا كه از خود راضي باشي.
8.همه را خوب بدان تا بدي انها ثابت شود اما اين باعث نشود با چشم باز در مورد افراد قضاوت نكني.
9.......

Thursday, September 25, 2003

براي عزيزترينم برو به سلامت برو.
همه چيز از يك روز افتابي شروع شد. ان روزي كه تو را ديدم نمي دانم بگويم شيدا شدم يا شيفته. به هر حال در ان روز گرم شهريور ماه من و تو ما شديم. روزها زيبا بود و دلنشين. همه چيز بر وفق مراد بود.
امروز درست يك سال از ان روز مي گذرد و باز هم هوا افتابي است اما دل من ديگر گرم نيست و چشمانم اميدوار نيستند. امروز چشمانم نگران به دنبال سايه ات پرواز مي كند. از رفتن مي ترسم. دوباره رو در روي تو نشستم وحرف مهمان جمع دو نفره ما بود. تو حرف زودي و من در فكر بودم. من حرف زدم و تو به ديوار خيره شدي تا كه اشك هايم را نبيني. در اخر هم من ماندم و يك دنيا خاطره.
در ان كوچه كه قدم مي زديم من لحظه ها را ميشمردم. انگار كه صداي پايش را مي شنيدم و زمزمه هاي جدايي را باد برايم به ارمغان اورده بود. و تو را به سوي خانه همراهي كردم و دستت را به سختي فشردم هنوز هم باور نمي كردم كه اين اخرين ديدار است. اين را از شب قبل مي دانستم ولي باورش ... غير ممكن است. و تو رفتي و در دل تو را در اغوش فشردم و بوسه اي زدم و با تو وداع كردم. هنوز هم مي دانم كه فردا روز پشيماني است ولي چه كنم. در اين بين زندگي تو برايم بيشتر از زندگي خودم ارزش دارد و مي خواهم حداقل يكي را نجات دهم. و اين بار قرعه به نام تو افتاد. از امروز ديگر فصل جدايي سر رسيده و من خود را به خزان سپردم. و تو اينك برو پيش به سوي زندگي پرباري حركت كن. و من بر دستانت بوسه مهر مي زنم و وداع مي كنم.
فردا روز سردي خواهد بود و من در اين زمستان برايت دست تكان مي دهم.
برو به سلامت برو.
برو به سلامت برو.
همه چيز از يك روز افتابي شروع شد ... بقيه رو وقتي برگشتم مي نويسم چون هنوز نمي دونم چي ميشه...
راستي كسي مونده كه به ليست دوستام اضافه نكردمش؟

Sunday, September 21, 2003

بعضي وقت ها دوست دارم سر بزنم به اسمون .. به بيابون ... بگم اي خدا بسه ديگه.. كافيه زندگي ... زندگي؟ .. چقدر خنده دار .. عذاب اليم بهتره ... بابا اگر من نخوام زندگي كنم بايد به كي بگم؟ ... بايد شكايتم رو پيش كي ببرم؟ ... يك جايي منو ببر كه هيچ كس نباش هيچ چي نباشه فقط من باشم ... الانم همينه با اين فرق كه دور و برم پر از حرفه ... فقط حرف ... چون همه فقط بلدن حرف بزنن ... بابا من 7 ساله دارم ميگم بسمه از زندگي خسته شدم .. مگه من چه گناه بزرگي كردم كه بعد از اين همه مدت هنوز بخشيده نشدم؟ ... يك بارم شده به حرفم گوش كن من هيچ چي نمي خوام نه جهنم نه بهشت ... نه دنيا نه اخرت ... م فقط مس خوام نباشم ... بابا كن مدتي نيست 7 تا 365 روز گذشته و هر روز حداقل يك بار گفتم منو ببر ... امروز به مادرم همينو گفتم گفت خودت خودت رو بكش ... پدر كه ديگه نگو 100 دفعه گفته بمير ... كي بود مي خواست بدونه من چه مشكلي دارم ... خوب حالا فهميدي ... مشكل يك ارزن عشق ... يك ذره دله ... قلبم كه ديگه نگو ... من موندم با اين بساط ها هنوزم مي تپه هنر كرده... براي همينه مي نويسم ... مي نويسم شايد كتبي بخواد وصيت كنم ... اي خدا اين همه مدت صبر كردي كه چي بشه؟ ... بس نيست؟ ... واقعا اينقدر ارزش داره؟ ... وجود من بودنش نبودنش براي هيچ كي مهم نيست پس چرا معطلي؟ ... هر روز دلم رو به اين خوش مي كنم كه شايد هنوز گناهام بخشيده نشده كه زنده ام... ولي من مي خوام بميرم ... واقعا از ته دل همين ارزو رو دارم ... همين يكي رو دارم ... بازم بايد اصرار كنم فكر كنم مستعد تر از من گير نياري ... خوب بكش ديگه ...

Saturday, September 20, 2003

از وقتي به ياد دارم
از ان هنگامي كه در اغوش مادر بودم
مادر زمزمه كنان مي گفت
اسمان ديگر فروغي ندارد
ستاره اي نيست كه شب بدرخشد
و من در حسرت ستاره بودم
هر روز به اميد شب بودم تا كه ماه در ايد
و من در اسمان به جستجوي ستاره ها بپردازم
ولي دريغ حتي از يك ستاره
سالها گذشت و شبي يم ستاره دنباله دار را ديدم
و به دنبالش دويدم
و در گوشه اي تعدادي ستاره ديدم
از درختي بالا رفتم و ستاره ها را چيدم
و ان ها را با خود به اتاقم اوردم
به سقف چسباندم
و از ان شب ستاره هاي اسيرم را
كه شب ها به اميد ماه چشمك مي زنند
مي شمارم

Friday, September 12, 2003

در اعماق شب صداي ناله را مي شنوي؟
سكوت سكوت سكوت
و ديگر هيچ صدايي نيست
سكوت محض است
و ايا سكوت خاموشي است؟
نه سكوت فقط نوع جديدي از سخن گفتن است
سخني با عمق نگاه
با لمس دستان
سخني پيچيده اما گويا
و اي كاش هميشه سخنان به همين وضوح بود
وضوحش غرق شدن مي خواهد
وضوحش باور مي خواهد
و كاش اي كاش
باز صداي ناله در عمق شب بپيچد
تا كه ماه و من در اين پيچيدگي خلاصي يابيم

Monday, September 08, 2003

بشتابيد بشتابيد
خانم ها اقايان
بشتابيد
در اين بازار اشفته امروز عشق مي فروشند
امروز عاشقان سيني سيني دل اورده اند
و از براي عشق عشق را حراج كرده اند
عاشق ما امروز نان مي خواهد
و از براي خاطر معشوق دل را مي فروشد
تا بلكه گرده ناني به خانه ببرد
تا كه معشوق ترك عشق نكند
امروز دل را با تكه ناني مي توانيد بخريد
عشق فروشي
عشق فروشي است اينجا

Monday, September 01, 2003

دل تركيد
چشم لرزيد
و گونه ها همچون جاده هايي هموار
راه اشك را باز كردند
لبان به شوري گراييد
و اهي از ميانشان به بيرون پر كشيد
و او در اين لحظه مي انديشيد
كه چرا مردمان قصه ها مي گويند
چرا حديث زندگي شخصي را
نسل به نسل
از پدر به پسر نقل مي كنند
و قصه اصلا چيست
و ايا قصه غصه زندگي او نيز فردا
دهان به دهان نقل خواهد شد؟
ولي احساس
احساسش هيچگاه نقل نمي شود
هيچكس راز اشكش را در نخواهد يافت
در نخواهند يافت روزي كه قلم در دست گرفت و نوشتن اغاز كرد
و در ان روز با خود چه عهدي كرد
و چه منظوري داشت
در ان روز در دل عهد كرد كه هيچگاه كسي را نرنجاند
نمي خواست نصيحت كند
نه دلسوزي مي كرد و نه دلسوزي مي خواست
مي خواست حديث دل را بازگو كند
تا كه شايد كسي در اين دنياي پهناور بخواند و حس كند
مرهم نمي خواست
گوش شنوا مي خواست
احساس تهي شدن مي خواست
غلبه بر تهي شدن انسانيت مي خواست
نمي خواست دهان به دهان حرف هاي دلش
نقل گردد
مي خواست باشد
مي خواست باور كند كه هست و سهمي دارد
و روزي كه به اين خود باوري رسيد متولد شد
دوباره متولد شد.


***************************
امروز درست 365 روز از اولين نوشته من گذشته. با اين حال دوست ندارم كه ننويسم. شايد خيلي وقت ها حرف تازه اي نداشته باشم. شايد به قول بعضي از شما در انتهاي همه حرف هام فقط غم باشه. يا كه شايد حديث وصل هيچ وقت اينجا صداي پايكوبيش نمياد با اين حال به نظر من وبلاگ اينه دل افراده خوب وقتي وصل نيست بايد ناله كرد ديگه همه بزرگان كردند و هيچ كس بر اونها خرده نگرفت پس بر من نگيريد.
من متاسفانه خودم نيستم كه مطلب رو پست كنم با اين حال از عزيزترينم خواهش كردم لطف كنه چون دوست داشتم دقيقا توي همين روز مطلب بنويسم.
به خوبي خودتون بدي هاي منو ببخشيد.