از وقتي به ياد دارم
از ان هنگامي كه در اغوش مادر بودم
مادر زمزمه كنان مي گفت
اسمان ديگر فروغي ندارد
ستاره اي نيست كه شب بدرخشد
و من در حسرت ستاره بودم
هر روز به اميد شب بودم تا كه ماه در ايد
و من در اسمان به جستجوي ستاره ها بپردازم
ولي دريغ حتي از يك ستاره
سالها گذشت و شبي يم ستاره دنباله دار را ديدم
و به دنبالش دويدم
و در گوشه اي تعدادي ستاره ديدم
از درختي بالا رفتم و ستاره ها را چيدم
و ان ها را با خود به اتاقم اوردم
به سقف چسباندم
و از ان شب ستاره هاي اسيرم را
كه شب ها به اميد ماه چشمك مي زنند
مي شمارم
No comments:
Post a Comment