Sunday, September 21, 2003
بعضي وقت ها دوست دارم سر بزنم به اسمون .. به بيابون ... بگم اي خدا بسه ديگه.. كافيه زندگي ... زندگي؟ .. چقدر خنده دار .. عذاب اليم بهتره ... بابا اگر من نخوام زندگي كنم بايد به كي بگم؟ ... بايد شكايتم رو پيش كي ببرم؟ ... يك جايي منو ببر كه هيچ كس نباش هيچ چي نباشه فقط من باشم ... الانم همينه با اين فرق كه دور و برم پر از حرفه ... فقط حرف ... چون همه فقط بلدن حرف بزنن ... بابا من 7 ساله دارم ميگم بسمه از زندگي خسته شدم .. مگه من چه گناه بزرگي كردم كه بعد از اين همه مدت هنوز بخشيده نشدم؟ ... يك بارم شده به حرفم گوش كن من هيچ چي نمي خوام نه جهنم نه بهشت ... نه دنيا نه اخرت ... م فقط مس خوام نباشم ... بابا كن مدتي نيست 7 تا 365 روز گذشته و هر روز حداقل يك بار گفتم منو ببر ... امروز به مادرم همينو گفتم گفت خودت خودت رو بكش ... پدر كه ديگه نگو 100 دفعه گفته بمير ... كي بود مي خواست بدونه من چه مشكلي دارم ... خوب حالا فهميدي ... مشكل يك ارزن عشق ... يك ذره دله ... قلبم كه ديگه نگو ... من موندم با اين بساط ها هنوزم مي تپه هنر كرده... براي همينه مي نويسم ... مي نويسم شايد كتبي بخواد وصيت كنم ... اي خدا اين همه مدت صبر كردي كه چي بشه؟ ... بس نيست؟ ... واقعا اينقدر ارزش داره؟ ... وجود من بودنش نبودنش براي هيچ كي مهم نيست پس چرا معطلي؟ ... هر روز دلم رو به اين خوش مي كنم كه شايد هنوز گناهام بخشيده نشده كه زنده ام... ولي من مي خوام بميرم ... واقعا از ته دل همين ارزو رو دارم ... همين يكي رو دارم ... بازم بايد اصرار كنم فكر كنم مستعد تر از من گير نياري ... خوب بكش ديگه ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment