اگر اسمان با زمين پيوند نداشت
فكر مي كني من با تو پيوند مي خوردم؟
اگر امروز به فردا ربطي نداشت
ايا تو مي توانستي من را و من مي توانستم تو را پيدا كنم؟
اگر سرنوشتي وجود نداشت
ايا زندگي من بدون تو تفاوتي مي كرد؟
اگر زاده شدن بي معنا بود
ايا مرگ معني پيدا مي كرد؟
اگر من نبودم ايا تو معنايي داشتي؟
يا كه اگر تو نبودي سرنوشتي هم بود؟
Wednesday, November 26, 2003
Monday, November 17, 2003
دست هايم را لرزشي سخت فرا گرفت
جريان خون برايم تجسمي از جهنم و دردش بود
گل برگ هاي ياس دانه دانه درونم در حال شكل گرفتن است
تكرار تكرار
هر روز بسان روز پيش
هر روز به همان يك نواختي
هر روز با همان درد ديروز
تو گويي روزهايم را از روي هم نقاشي كرده اند
ساعتي چند با خود خلوت مي كنم
تا كه شايد خود نقش فردا را بكشم
ولي افسوس كه نقاش نيستم
خستگي در چشمانم فرش پهن كرده
صداي اطراف برايم گنگ مي شوند
پرده سياهي كشيده مي شود
و من بر كاشي دراز به دراز
چه دنياي جالبي
لذتي درونم شروع به رشد مي كند
اما با انس فرسنگ ها فاصله دارد
بر روي گذشته ام برف مي بارد
دلم از زير يخ ها فرياد ازادي سر مي دهد
صداي امواج دريا مي ايد
موج صدا در دلم طوفان به پا مي كند
صدا لحظه به لحظه بلندتر مي شود
نمي دانم چه اصراري دارم كه چشم باز كنم
مادر پيش رويم با رويي همچون مرمر ايستاده
مرا بلند مي كند
در دل بر خودم لعنت مي فرستم
اگر چه لحظه لحظه برايم خفقان اور است
اما براي افرادي پر شكوه است
گلويم چه دردي دارد
بغض را فرو مي دهم
اما نه انگار سالهاست انجاست
كاش اين تن مثال سنگ قبرش سد مي شد
جريان خون برايم تجسمي از جهنم و دردش بود
گل برگ هاي ياس دانه دانه درونم در حال شكل گرفتن است
تكرار تكرار
هر روز بسان روز پيش
هر روز به همان يك نواختي
هر روز با همان درد ديروز
تو گويي روزهايم را از روي هم نقاشي كرده اند
ساعتي چند با خود خلوت مي كنم
تا كه شايد خود نقش فردا را بكشم
ولي افسوس كه نقاش نيستم
خستگي در چشمانم فرش پهن كرده
صداي اطراف برايم گنگ مي شوند
پرده سياهي كشيده مي شود
و من بر كاشي دراز به دراز
چه دنياي جالبي
لذتي درونم شروع به رشد مي كند
اما با انس فرسنگ ها فاصله دارد
بر روي گذشته ام برف مي بارد
دلم از زير يخ ها فرياد ازادي سر مي دهد
صداي امواج دريا مي ايد
موج صدا در دلم طوفان به پا مي كند
صدا لحظه به لحظه بلندتر مي شود
نمي دانم چه اصراري دارم كه چشم باز كنم
مادر پيش رويم با رويي همچون مرمر ايستاده
مرا بلند مي كند
در دل بر خودم لعنت مي فرستم
اگر چه لحظه لحظه برايم خفقان اور است
اما براي افرادي پر شكوه است
گلويم چه دردي دارد
بغض را فرو مي دهم
اما نه انگار سالهاست انجاست
كاش اين تن مثال سنگ قبرش سد مي شد
Tuesday, November 11, 2003
فرياد فرياد
از ته دل
نه از روي درد و رنج
نه از روي خوشي
فقط از روي بي كاري
فقط محض گذران زمان
براي اينكه بداني در كنارت من هم هستم
مي خندم تا بر سر دار روم
اهسته اهسته
گام به گام
مي ترسم كه اگر فرياد نكشم نبيني مرا
پا بر روي غرورم بگذاري
مي داني شايد اين فريادي كه مي كشم فقط براي اين باشد كه مي خواهم در اغوش باد از خوشي غوطه ور شوم
شايد هم مي خواهم فقط غوطه ور شوم
و دليلش چيزي جزخوشي است
سرما هم اگر نفوذ كند باز من مي رقصم
اگر تمام تنم با برف پوشيده شود هم باز ادامه مي دهم
واي كه چقدر از اسمان ابيري بيزارم
چقدر از ديدن پنهان بودن خورشيد بيزارم
همان ذره شعله اي كه پخش مي كند نيز سرديم را از بين خواهد برد
كاش در ميانه اش مي سوختم
كاش دو كلمه هم سان به ذهنم مي رسيد
كاش به جاي اين پيراهن سرخ بر تن دل پيراهن سفيد ميشد كرد
دستانم در هوا هستند يك دانه فال از دخترك فال فروش نمي خري؟
يا سكه اي از براي اسپند؟
از ته دل
نه از روي درد و رنج
نه از روي خوشي
فقط از روي بي كاري
فقط محض گذران زمان
براي اينكه بداني در كنارت من هم هستم
مي خندم تا بر سر دار روم
اهسته اهسته
گام به گام
مي ترسم كه اگر فرياد نكشم نبيني مرا
پا بر روي غرورم بگذاري
مي داني شايد اين فريادي كه مي كشم فقط براي اين باشد كه مي خواهم در اغوش باد از خوشي غوطه ور شوم
شايد هم مي خواهم فقط غوطه ور شوم
و دليلش چيزي جزخوشي است
سرما هم اگر نفوذ كند باز من مي رقصم
اگر تمام تنم با برف پوشيده شود هم باز ادامه مي دهم
واي كه چقدر از اسمان ابيري بيزارم
چقدر از ديدن پنهان بودن خورشيد بيزارم
همان ذره شعله اي كه پخش مي كند نيز سرديم را از بين خواهد برد
كاش در ميانه اش مي سوختم
كاش دو كلمه هم سان به ذهنم مي رسيد
كاش به جاي اين پيراهن سرخ بر تن دل پيراهن سفيد ميشد كرد
دستانم در هوا هستند يك دانه فال از دخترك فال فروش نمي خري؟
يا سكه اي از براي اسپند؟
Friday, November 07, 2003
گفت:چرا داد و فرياد مي كني؟
گفتم: از دست خودم نالانم.
گفت:شكايت كن.
گفتم:شكايت پيش كه برم؟
گفت:وجدان
گفتم:اگر وجداني بود ديگر نياز به شكايت نبود
گفت:اگر نبود كه دگر زنده نبودي. انقدر در منجلاب غرق شده گفتم:بودي كه در اتش در حال سوختن بودي.
باشد اما از دست ديگري هم شاكي هستم
گفت:خوب باز هم شكايت كن
گفتم:به كه؟
گفت:به خودش!
گفتم:از دستم مي رنجد.
گفت:تنها دشمن از دستت مي رنجد. اگر رنجيد كنارش بگذار.
گفتم:باشد. اما از دست تو هم شاكي هستم.
گفت:چرا؟
گفتم:زيادي نصيحت مي كني و بيش از اندازه حرف مي زني!
گفت:......
گفتم:چه شد چرا ساكتي؟ رنجيدي؟
گفت:...........
گفتم:پس نصيحت فقط براي ديگران است؟
گفت:..........
گفتم:اما من به نصيحتت عمل مي كنم... خداحافظ!
گفتم: از دست خودم نالانم.
گفت:شكايت كن.
گفتم:شكايت پيش كه برم؟
گفت:وجدان
گفتم:اگر وجداني بود ديگر نياز به شكايت نبود
گفت:اگر نبود كه دگر زنده نبودي. انقدر در منجلاب غرق شده گفتم:بودي كه در اتش در حال سوختن بودي.
باشد اما از دست ديگري هم شاكي هستم
گفت:خوب باز هم شكايت كن
گفتم:به كه؟
گفت:به خودش!
گفتم:از دستم مي رنجد.
گفت:تنها دشمن از دستت مي رنجد. اگر رنجيد كنارش بگذار.
گفتم:باشد. اما از دست تو هم شاكي هستم.
گفت:چرا؟
گفتم:زيادي نصيحت مي كني و بيش از اندازه حرف مي زني!
گفت:......
گفتم:چه شد چرا ساكتي؟ رنجيدي؟
گفت:...........
گفتم:پس نصيحت فقط براي ديگران است؟
گفت:..........
گفتم:اما من به نصيحتت عمل مي كنم... خداحافظ!
Monday, November 03, 2003
دستانش را با دستانم احاطه كردم
چه سرد بودند و نرم
سردي انرا بر روي پوست گردنم حس مي كردم
انگار تكه اي يخ از گريبانم به سوي قلبم در سفر بود
سر را در گريبان فرو بردم تا از سرما بكاهد
دلم مي خواست فرياد سر دهد
اما ز گرما
انگار صداي دف مي امد
پاهايم بر روي زمين بند نبودند
با پرش هاي بلند انگار مي خواست قدم بر عرش بگذارد
"بي دلي همواره خدا با او بود او نمي ديدش و از دور خدايا مي كرد"
بند بند وجودم يخ كرده است
اين دو ابروي كمان را مي بيني؟
قنديل هاي اويزان از انرا چطور؟
رنگ ابي را مي پرستم اما دريا نيستم
دوست دارم سر را بر پوست درخت بگذارم و بويش را فرو برم
بي بي جان امشب بعد از مدت ها دوباره عكست بر روي طاقچه قرار گرفت
عكس جواني هايت
دوست دارم تو را هميشه همين طور به ياد داشته باشم
مدت ها بود روي فرش دراز نكشيده بودم
مدت ها بود با صداي موسيقي به خواب نرفته بودم
دستهايم پرزهاي فرش را لمس نكرده بودند
امروز ارامش مانند تاجي از نور بر سرم است
چه سرد بودند و نرم
سردي انرا بر روي پوست گردنم حس مي كردم
انگار تكه اي يخ از گريبانم به سوي قلبم در سفر بود
سر را در گريبان فرو بردم تا از سرما بكاهد
دلم مي خواست فرياد سر دهد
اما ز گرما
انگار صداي دف مي امد
پاهايم بر روي زمين بند نبودند
با پرش هاي بلند انگار مي خواست قدم بر عرش بگذارد
"بي دلي همواره خدا با او بود او نمي ديدش و از دور خدايا مي كرد"
بند بند وجودم يخ كرده است
اين دو ابروي كمان را مي بيني؟
قنديل هاي اويزان از انرا چطور؟
رنگ ابي را مي پرستم اما دريا نيستم
دوست دارم سر را بر پوست درخت بگذارم و بويش را فرو برم
بي بي جان امشب بعد از مدت ها دوباره عكست بر روي طاقچه قرار گرفت
عكس جواني هايت
دوست دارم تو را هميشه همين طور به ياد داشته باشم
مدت ها بود روي فرش دراز نكشيده بودم
مدت ها بود با صداي موسيقي به خواب نرفته بودم
دستهايم پرزهاي فرش را لمس نكرده بودند
امروز ارامش مانند تاجي از نور بر سرم است
Subscribe to:
Posts (Atom)