دست هايم را لرزشي سخت فرا گرفت
جريان خون برايم تجسمي از جهنم و دردش بود
گل برگ هاي ياس دانه دانه درونم در حال شكل گرفتن است
تكرار تكرار
هر روز بسان روز پيش
هر روز به همان يك نواختي
هر روز با همان درد ديروز
تو گويي روزهايم را از روي هم نقاشي كرده اند
ساعتي چند با خود خلوت مي كنم
تا كه شايد خود نقش فردا را بكشم
ولي افسوس كه نقاش نيستم
خستگي در چشمانم فرش پهن كرده
صداي اطراف برايم گنگ مي شوند
پرده سياهي كشيده مي شود
و من بر كاشي دراز به دراز
چه دنياي جالبي
لذتي درونم شروع به رشد مي كند
اما با انس فرسنگ ها فاصله دارد
بر روي گذشته ام برف مي بارد
دلم از زير يخ ها فرياد ازادي سر مي دهد
صداي امواج دريا مي ايد
موج صدا در دلم طوفان به پا مي كند
صدا لحظه به لحظه بلندتر مي شود
نمي دانم چه اصراري دارم كه چشم باز كنم
مادر پيش رويم با رويي همچون مرمر ايستاده
مرا بلند مي كند
در دل بر خودم لعنت مي فرستم
اگر چه لحظه لحظه برايم خفقان اور است
اما براي افرادي پر شكوه است
گلويم چه دردي دارد
بغض را فرو مي دهم
اما نه انگار سالهاست انجاست
كاش اين تن مثال سنگ قبرش سد مي شد
No comments:
Post a Comment