گفت:چرا داد و فرياد مي كني؟
گفتم: از دست خودم نالانم.
گفت:شكايت كن.
گفتم:شكايت پيش كه برم؟
گفت:وجدان
گفتم:اگر وجداني بود ديگر نياز به شكايت نبود
گفت:اگر نبود كه دگر زنده نبودي. انقدر در منجلاب غرق شده گفتم:بودي كه در اتش در حال سوختن بودي.
باشد اما از دست ديگري هم شاكي هستم
گفت:خوب باز هم شكايت كن
گفتم:به كه؟
گفت:به خودش!
گفتم:از دستم مي رنجد.
گفت:تنها دشمن از دستت مي رنجد. اگر رنجيد كنارش بگذار.
گفتم:باشد. اما از دست تو هم شاكي هستم.
گفت:چرا؟
گفتم:زيادي نصيحت مي كني و بيش از اندازه حرف مي زني!
گفت:......
گفتم:چه شد چرا ساكتي؟ رنجيدي؟
گفت:...........
گفتم:پس نصيحت فقط براي ديگران است؟
گفت:..........
گفتم:اما من به نصيحتت عمل مي كنم... خداحافظ!
No comments:
Post a Comment