باران که امد در خيابان ايستادم تا غرقه در اب شوم
کمي که گذشت ذره هاي مه در هوا پديدار شد
و من که از سرما مي لرزيدم
مه را همچون لباسي بر قامت عريان خود پيچيدم
و چه اغوشي کشيدني بود
چنان محو اين لباس زيبا بودم
که ديگر دنيا هم برايم به تاري هوا بود
فقط كورسوي نور چراغ در اين تاري به چشم مي خورد
شايد مستم
از ان مهمتر كه خرابم
در اين ذهن مريض چه مي گذرد كه حتي من ياراي گوش سپردن به ان را ندارم
No comments:
Post a Comment