Sunday, January 25, 2004

بعضي مردم بزرگ آفريده شده اند
بعضي بزرگي را بدست مي آورند
بعضي بزرگي را به زور به خود مي بندند
ويليام شكسپير

من بزرگ آفريده شدم اما مطمئن نبودم، پس سخت كوشيدم ودست به هر كاري زدم تا بزرگي را بدست آوردم... ....
باز مطمئن نبودم....... پس به هر وسيله اي كه بود بزرگي را به زور به خود بستم........اما موقعي كه خود را در اوج بزرگي يافتم ، ديگر تاب تحمل خود را نداشتم. پس همه بزرگي ام را شبي مهتابي به نسيمي گريان كه پريشان مي گذشت بخشيدم...ونسيم از آن بزرگي ، گرد بادي شد وهمه چيز را با خود برد........ ومن ماندم ويك اتاق خالي با پنجره اي رو به حياطي كه در آن هيچ گلي پيدا نيست

Saturday, January 24, 2004

من واقعا خوشحالم كه دارم دوباره اينجا مي نويسم خيلي خونه خوشگل خودم رو دوست دارم.
1. وبلاگ من سياسي نيست لطفا نه تبليغ سياست كنين نه نظر سياسي بدين.
2. بعدش هم كه بابا من به خدا من سياسي نيستم از دوستاي قديمي ديگه انتظار نداشتم.
3. من شديدا امتحان دارم و با 20 واحد تخصصي فكر نكنم زياد وقت كنم بنويسم البته سه شنبه اپديت مي كنم قول شرف!
4. من اصولا زياد غر مي زنم!
5. حالا بابا يك چيزي بنويسين از اين همه تكراري بودن در بيام.

Saturday, January 17, 2004

در این سرزمین که یکی می اید و یکی می رود
در این گردونه تقدیر
و در این سرزمین اب و اتش و باد
باید مه مثل اب روان بود
مثل اتش تند و تیز
و مثال باد صبور
و مثل اتش تند و تیز
همه این را می دانند
حداقل من که می دانم
امایش امی مرگ اوری است
هر قدر که از خوبی فاصله می گیری
پله پله به بدی نزدیک می شوی
چرا می گویند که بدی همیشه نامیمون است؟
اگر بدی نباشد چه کسی و از کجا می اموزد که بدی یعنی چه؟
که نتیجه بدی به کجا می رود؟
تا قربانی نباشد دیگران درس عبرت از که اموزند!

Friday, January 09, 2004

هميشه گوشه ديوار روي طاقچه يك دفتر بزرگ و سبز رنگ بود. اين طاقچه هم نمي دانم چگونه بود كه هميشه از قد من بلندتر بود. فكر كنم هر اندازه من رشد مي كردم طاقچه هم رشد مي كرد. دلم مي خواست به ان دفتر كذايي دست پيدا كنم. بزرگتر ها هر وقت مي امدند درونش چيزي مي نوشتند يا بر سر ان با هم دعوا مي كردند.
تا نزديك 4 سالگي فكر مي كردم درون ان دفتر هر چه كه هست خيلي ارزشمند است و همه انرا دوست مي داشتند. دعوا را از روي حسادت مي ديدم.
تا حدود 7 سالگي فهميده بودم بزرگتر ها فقط بر سر چيزي هايي با هم دعوا مي كنند كه بد است. پس ارزشمند نبود.
15 سالم كه شد فهميدم كه نه انگار دفتر فقط براي خاله دايي هاست و ديگر از براي پدر و عمه ها نيست چون هميشه پدر با مادر بر سر ان بحث و جدل مي كردند.
امروز كه حدودا 20 سال دارم دستم به ان دفتر رسيد. يك سري خطوط كج و معوج كه اسم مادر خاله و دايي و مادربزرگ و ... در ان بود. و يكي ديگر كه اسم پدر و عمه عمو و .... در ان بود. تازه فهميده بودم انها بر سر اصالت خود مي جنگند. هر يك در پي اثبات اصالت خود.

Saturday, January 03, 2004

برف برف برف
سكوت
سرما سرما سرما
سكوت
خدا خدا خدا
سكوت
جسم روح
سكوت
من تو
سكوت
درخت سرپناه
سكوت
دست عشق
سكوت
ايمان مهر
سكوت