هميشه گوشه ديوار روي طاقچه يك دفتر بزرگ و سبز رنگ بود. اين طاقچه هم نمي دانم چگونه بود كه هميشه از قد من بلندتر بود. فكر كنم هر اندازه من رشد مي كردم طاقچه هم رشد مي كرد. دلم مي خواست به ان دفتر كذايي دست پيدا كنم. بزرگتر ها هر وقت مي امدند درونش چيزي مي نوشتند يا بر سر ان با هم دعوا مي كردند.
تا نزديك 4 سالگي فكر مي كردم درون ان دفتر هر چه كه هست خيلي ارزشمند است و همه انرا دوست مي داشتند. دعوا را از روي حسادت مي ديدم.
تا حدود 7 سالگي فهميده بودم بزرگتر ها فقط بر سر چيزي هايي با هم دعوا مي كنند كه بد است. پس ارزشمند نبود.
15 سالم كه شد فهميدم كه نه انگار دفتر فقط براي خاله دايي هاست و ديگر از براي پدر و عمه ها نيست چون هميشه پدر با مادر بر سر ان بحث و جدل مي كردند.
امروز كه حدودا 20 سال دارم دستم به ان دفتر رسيد. يك سري خطوط كج و معوج كه اسم مادر خاله و دايي و مادربزرگ و ... در ان بود. و يكي ديگر كه اسم پدر و عمه عمو و .... در ان بود. تازه فهميده بودم انها بر سر اصالت خود مي جنگند. هر يك در پي اثبات اصالت خود.
No comments:
Post a Comment