Wednesday, April 28, 2004

چهارشنبه 8/2/1383
عشق
معناي واژه يك چيز و عمقش چيز ديگري است
گاهي ممكن است عمق هم نداشته باشد
گويند به همان سادگي كه مي ايد بار سفر را مي بندد
اما چيزي كه مي گذرد عشق نيست
هوس است
واژه نا مفهومي است
بوي نا اشنايي دارد
بوي غريبي مي دهد بوي غربت
شايد طعم توت فرنگي بدهد
گاهي ترش گاهي شيرين
حد مياني هم ندارد
گويند ماندگار است
ماندگارخداست نه بنده خدا
پس چگونه عشقي كه از بنده مي رويد ماندگار است؟
گويند بي وفاست
بي وفا من هستم نه دل
دل بي نوا كه مي گريد لبانم هستند كه لبخند مي زنند
گويند رنگش سرخ است
اما من مي گويم سبز است
سبز است عين زندگي
عين شكوفه هاي بهاري
گويند جداييش خرد مي كند
من هم مي گويم اري!

Sunday, April 25, 2004

يكشنبه 6/2/1383
امشب دلم گوشه اتاقي خلوت مي خواهد
كه در ان گوشه تنگ
با كور سوي نورشمعي خلوت كند
دلم مي خواست كه مي گفتم بي احساسم
ولي نيستم
دلم مي خواست ارام سر به ديوار تكيه دهم
اما ارام نيستم
دلم مي خواست بگويم در تب و تابم
ولي نيستم
احساسم از درون انگار خالي شده
درست مثل يك سيب كرم خورده قرمز
رنگ و رويش بهاري است
ليكن درونش پاييزي است
احساس انگار خواب الوده است
مي خواهد لبخند بزند
تواني ندارد
مي خواهد فرياد كند
زبان ندارد
چه بگويم كه وصف ناشدني است
چه بگويم كه انگار با وزش باد نه تنها شمع بلكه
احساسم نيز خاموش شده است
اما شمع چه ارام ارام سرد مي شود
پس از اندكي حتي فكر روشن بودنش را نيز نمي كني
گويي اصلا نوري نبوده
چه كنم كه احساسام اتش زير خاكستر است
ميلي به خاموشي ندارد
حالا تو دائما فوت كن

Wednesday, April 21, 2004

چهارشنبه 2/2/1383
باد كه مي وزد احساس مي كنم روحم
ذره ذره
بر روي پله هاي زندگي
بالا مي رود
انچنان بالا كه مي خواهد ازاد شود
جدا شود
احساس قالب تهي كردن به من دست مي دهد
چنان كه گويي دارد راه پيمايي مي كند
نه بهتر از ان كوه نوردي مي كند
اين روزها انگار با مرگ پيوند بسته است
انسان ها چه مظلومانه مي ميرند
شايد به همان معصوميت متولد شدن
بسي بالاتر از ان
اين روزها چشم بر هم كه مي گذارم
تو را مي بينم
حتي هنگامي كه تو را فراموش مي كنم
ناگاه ياد بوسه مي افتم
و ان هنگام اخرين بوسه تو را به ياد مي اورم
هنگامي كه تو را از ياد مي بردم
البوم را كه مي گشادم
خنده مستانه ات درون قاب ديوانه ام مي كرد
و در ان هنگام روحم به تنم سنگيني مي كرد
اخرين بار برايم از سرزمينت گفتي
از دلتنگي هايت
از شوق ديدارت
و رفتي
اما اجل انگار كه در ميان دلتنگي تو لانه كرده بود
تو سواره و اجل پياده به دنبالت
من از مرگ متنفرم
از جدايي بيشتر
تازگي مرگ برايم بزرگ تر و دردناك تر شده
و تو مردي و من باز اشك ريزان
من از اشك ريختن مرگ الود نيز متنفرم
تازگي از مرگ دلم بيشتر ميگيرد
خاطرات هم اين روزها عميق تر شده اند
"يارب ان نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از دست حسود چمنش"

Saturday, April 17, 2004

شنبه 29/1/1383
خرس قطبي و زمزمه هايش
سفيدي سفيدي باز هم سفيدي
مثال برف
مثال شبنم
كرختي و سستي و خواب الودگي
مثال احساسش
بوي سبزي بوي طراوت
چشمان سنگين شده زخواب
"نرم نرمك مي رسد اينك بهار"
بهار در بيرون غار به انتظار ايستاده است
كش و قوسي در بدن
چشمان گشاده و عمقشان
نگاهي از روي مهر
شنيدن صداي پاي جويبار
بلعيدن بوي شكوفه هاي يخي
برخاستن و بيرون زدن زغار
به دندان كشيدن يك شاخه پر از شكوفه
"خوش به حال روزگار"
هواي داخل خانه اش نيز بهاري شده
بهار با گام هايي ارام و بي صدا
با ضربه هايي لرزاننده باز امده

Wednesday, April 14, 2004

چهارشنبه 26/1/1383
بالاترين طبقه خانه
پشت در پشت بام
چهار زانو روبروي پنجره نشسته ام
روبرويم گلداني است
دست ها را از دو طرف باز مي كنم تا انرا در اغوش بكشم
من چه كوچك و او چه بزرگ
من در شاخه هاي گلدان غرق مي شوم
انگار طرف ديگر گلدان در ابديت است
به ساقه اش تكيه مي دهم
برگ هاي زرد داخل گلدان برايم تداعي پاييز است
اما بوته سبزي كه از ميان برگ هاي خشك سر بيرون اورده
فرياد مي زند زندگي
مي روم در گوشه پلكان تكيه به ديوار مي دهم
سر بر سنگ سرد مي گذارم
زمزمه كوهستان را مي شنوم
اب جاري در جويبار
برف ديروز
اب زلال امروز
كاش كاسه اي از ان اب را در گلدان بريزم
دانه دانه سنگ هاي ديوار مرا در اغوش مي كشند
همانند دانه انار مي مانم
غرق شده
اغوش دانه ها اگر چه گرم نيست
اما من ذره ذره
درونشان غرق مي شوم
در دل دانه ها
چه رويايي است در ميان دل بودن
چه زيباست در ميان دل يار بودن

Saturday, April 10, 2004

شنبه 22/1/1383
خواستم بگويم كه چرا سر بلند مي كني و فرياد مي كشي؟
چرا هر شب و هر روز فغان مي كني؟
چرا مي نالي؟
ناله را چه سود؟
چرا براي خدايي ناله مي كني كه همه را مي داند؟
ناله مي كني كه با دلي اسوده به خواب روي؟
يا اينكه از روي عادت گله مي كني؟
خواستم باز بگويم چرا ديدم چه فايده
از براي تويي كه دل به ناله هاي شبانه بسته اي و انرا راز و نياز مي پنداري
به اين بيانديش كه خداوند نيز دلي دارد
هر دلي حجمي
و هر حجمي اتمامي
پس فكر كن و بعد فغان سر بده
به اين بيانديش كه فردايي نيز هست
و در ان فردا چه ساده به امروز خواهي خنديد
به اين بيانديش كه فغان امروز حاصل بي فكري ديروز است

Sunday, April 04, 2004

يكي ديگر هم رفت
به همين سادگي
شايد حتي ساده تر از "مژه بر هم زدني"
انتهاي گلويم چه مي سوزد
حدقه چشمانم چه دردي دارند
در اخرين دقايق به چه مي انديشيدي؟
به فكر كسي به غير از خودت بودي؟
دانستن روز جدايي حتي دردش را ذره اي هم كمتر نكرد
هنوز قطراتي مانده به يادت سرازير شوند
من چه خودخواهم
كاش هنگام در اغوش كشيدنم قدري بيشتر تامل مي كردي
مي خواستم براي هميشه در ذهنم بماند
خنديدم
هنگام بوسه اخر خنديدم
لبخندي بر لبانم نقش بسته بود
زير لبخند اما اشك بود كه جاري نشد
فرصت جاري شدن پيدا نكرد
تو چه خوشحال بودي
قول دادم تنها نباشم اما چگونه؟
هركس پرسيد چگونه اي گفتم عالي
اما حتي صداي لرزانم گواهي ميداد كه اينطور نيست
در دل 100 بار ارزو كردم نروي
در عين حال 1000 بار خودم را لعنت كردم كه چرا؟
خواستم بگويم هم بازي دوران كودكي
يار دوران نوجواني
مشوق جواني
نرو
اما ....