يكشنبه 6/2/1383
امشب دلم گوشه اتاقي خلوت مي خواهد
كه در ان گوشه تنگ
با كور سوي نورشمعي خلوت كند
دلم مي خواست كه مي گفتم بي احساسم
ولي نيستم
دلم مي خواست ارام سر به ديوار تكيه دهم
اما ارام نيستم
دلم مي خواست بگويم در تب و تابم
ولي نيستم
احساسم از درون انگار خالي شده
درست مثل يك سيب كرم خورده قرمز
رنگ و رويش بهاري است
ليكن درونش پاييزي است
احساس انگار خواب الوده است
مي خواهد لبخند بزند
تواني ندارد
مي خواهد فرياد كند
زبان ندارد
چه بگويم كه وصف ناشدني است
چه بگويم كه انگار با وزش باد نه تنها شمع بلكه
احساسم نيز خاموش شده است
اما شمع چه ارام ارام سرد مي شود
پس از اندكي حتي فكر روشن بودنش را نيز نمي كني
گويي اصلا نوري نبوده
چه كنم كه احساسام اتش زير خاكستر است
ميلي به خاموشي ندارد
حالا تو دائما فوت كن
No comments:
Post a Comment