چهارشنبه 2/2/1383
باد كه مي وزد احساس مي كنم روحم
ذره ذره
بر روي پله هاي زندگي
بالا مي رود
انچنان بالا كه مي خواهد ازاد شود
جدا شود
احساس قالب تهي كردن به من دست مي دهد
چنان كه گويي دارد راه پيمايي مي كند
نه بهتر از ان كوه نوردي مي كند
اين روزها انگار با مرگ پيوند بسته است
انسان ها چه مظلومانه مي ميرند
شايد به همان معصوميت متولد شدن
بسي بالاتر از ان
اين روزها چشم بر هم كه مي گذارم
تو را مي بينم
حتي هنگامي كه تو را فراموش مي كنم
ناگاه ياد بوسه مي افتم
و ان هنگام اخرين بوسه تو را به ياد مي اورم
هنگامي كه تو را از ياد مي بردم
البوم را كه مي گشادم
خنده مستانه ات درون قاب ديوانه ام مي كرد
و در ان هنگام روحم به تنم سنگيني مي كرد
اخرين بار برايم از سرزمينت گفتي
از دلتنگي هايت
از شوق ديدارت
و رفتي
اما اجل انگار كه در ميان دلتنگي تو لانه كرده بود
تو سواره و اجل پياده به دنبالت
من از مرگ متنفرم
از جدايي بيشتر
تازگي مرگ برايم بزرگ تر و دردناك تر شده
و تو مردي و من باز اشك ريزان
من از اشك ريختن مرگ الود نيز متنفرم
تازگي از مرگ دلم بيشتر ميگيرد
خاطرات هم اين روزها عميق تر شده اند
"يارب ان نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از دست حسود چمنش"
No comments:
Post a Comment