سه شنبه 6/5/1383
ريزش برگ در ميانه تابستان
خزان نيست
اما خاطره است
خاطره اي نمناك
كنده درخت پيري زير پا
امروز پله اي
ديروز غروري با پوست پينه بسته
بوي نان هاي دست مرد
هوايي با بوي نان
هجوم افكار
فرار احساس
از لطافت نمي خواهم جدا شوم
اما لطافت درونم در حال خشكيدن است
هه هه
خنده اي عصبي
قلبي پر از درد
دستي فلج
قفسه سينه سنگين
نشانه هاي پيري در عنفوان جواني
قدم هاي آهسته
استوار نيست
در ميانه راه
در ايستگاه خاطرات جا مانده است
"رهرو ان است كه اهسته و پيوسته رود"
اين رهرو اما بي هدف مي رود
مي رود محض بودن
محض اظهار وجود
محض اثبات زنده بودن
لمس پينه پوست درخت
لمس برگ هاي رو به موت
لمس زندگي و مرگ
آغاز و پايان
دستي بر قلب و پايي در جاده
آخرش به كجاست؟!