Tuesday, July 06, 2004

سه شنبه 16/4/1383
هر روز صبح كه آفتاب درون چشمانم طلوع مي كرد
به بيرون كه نگاهي مي انداختم
در قاب پنجره فقط او را مي ديدم
زير آفتاب صبحگاهي غرق مسرت بود
باد چنان در ميان موهايش مي پيچيد
گويي سري در ميان ابرها دارد
هرگاه دلم از دست آسمان ابري مي شد
صدايش مي كردم
سرش را خم مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و از درد دلم مي پرسيد
دستان تنومندش را زير چانه ام مي گذاشت
سرم را بلند مي كرد
به چشمانش كه خيره مي شدم
مشكلم را مي فهميد
دست بلند مي كرد و ابر ها را تكان مي داد
تكه ابري مي چيد
گيسوان آفتاب را شانه مي زد
انرا درون سيني ابري برايم هديه مي آورد
ديروز كه از خواب برخواستم
ديدم مشغول اصلاح گيسوانش هستند
جلو رفتم
در آغوشم كشيد و من را به داخل هدايت كرد
از پشت پنجره چشمان غمگينش را مي ديدم
فكر كردم با كوتاه كردن موهايش زيباتر خواهد شد
ولي بريدن گيس ها را پاياني نبود
كم كم چيزي از ان همه گيس افشان نماند
دلم گرفت
اما فكر كردم اگر گريه كنم دل شكسته تر مي شود
روي بر گرداندم و رفتم
شب كه به خانه آمدم نديدمش
صبح با نگراني از خواب برخواستم
ديدم دستانش رو به آسمان خشك شده
گريستم
حال چند روزي است درخت بيد من
برگي ندارد
با دستان رو به اسمانش دعا مي كند

No comments: