يكشنبه 21/4/1383
در هوا يك بويي هست
شايد بوي دلتنگي
در زمين حسي هست
شايد حس فشرده شدن
در دستانم سرمايي هست
شايد سرماي زمستان
اما زمستان نيست
اشك چشمانم قنديل بست
چرا هر نفسي كه مي كشم دلتنگي ام افزون تر مي شود؟
چرا به هر كجا دست مي كشم سرد است؟
درختان تبريزي ناله مي كنند
چرا هر وقت اشك در چشمانم حلقه مي زند كسي نيست؟
دلم مي خواهد يك ديگ در حياط بگذارم
و درونش را پر از گوجه كنم
رب بپزم
يك هفته هر روز هم بزنم
وقتي بي بي زنده بود
تابستانها رب مي پخت
بر سر ديگ اشك مي ريخت
نمي دانم چه مي گفت
اما با هر قطره اشكي كه مي ريخت
ديگ قرمزتر مي شد
شايد غيرتش جوش مي امد
وقتي پخت
كاسه اي بر مي داشت
درونش را پر مي كرد
با انگشت لپ هايم را گلي مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و مي گفت: "اشك هايم را به تو هديه مي دهم"
No comments:
Post a Comment