پنجشنبه 25/4/1383
آن روبرو يك درياست
دريايي پر از موج
آنجايي كه دستم نمي رسد درياست
آنجايي كه نمي توانم نوازشش كنم
مواج است
جاري مي شود تا كه شايد به سرانگشتانم برسد
با يك نوازش ذوب مي شود
در دستانم حل مي شود
و من جز ردي از او چيزي نمي دانم
جاي پايش گود است
چون يكباره آمد
هنگامي كه رفت
جايش چنان كم عمق بود
كه اگر ردي از آب نبود
تميزش نمي دادي
سويش را نمي دانم كه به دنبالش روم
اگر هم دانم چشمان را سويي
و پاهايم را تواني نيست
پس اگر از جايي گذشتي كه جاده صاف
بي هيچ گونه ردي بود
بدان عاشقي در آنجا بوده
No comments:
Post a Comment