جمعه 12/4/1383
يک شاخه نسترن
بر روي موهاي لخت او
در ميان اب روان
واي كه چه شود
يك شيشه پنجره ازاد
ديگري با توري
پنجره را باز مي كنم و درون بالكن مي نشينم
ماه شب چهارده بر سرم انگار نور مي پاشد
به آن خيره مي شوم وبه هاله اش
او را به يك استكان چاي دعوت مي كنم
نلبعكي را برايم با تكه اي نور پس مي فرستد
زير استكان دست خطي
برايم از نسترن مينويسد و شهوت دست انداخت و برداشتنش
پس او مرا دنبال مي كند
هر روز مخفيانه پشت ابرها
چهره در نور خورشيد مخفي مي كند
او هم به اندازه من نسترن به سر را مي پرستد
چمباتمه ميزنم و آه مي كشم
فكر كردم تنها عاشق زمين من هستم
No comments:
Post a Comment