امشب گریه امانم رو بریده امشب تنهایی و غصه امان از کفم بردن دنبال کسی می گردم که سر بر عمق روحش گذارم تا شاید اندکی روحم ارام شود ولی سر به هر طرفی می چرخانم همه دردی بر کوله بار حسرتم می گذارند و من هر لحظه سنگینی را بیشتر بر شانه هایم حس می کنم و وقتی چشم می گشایم و هوش وحواسم باز می اید از این سنگینی می هراسم چون دردش از طاقت من بیرون است و هیهات بارم را کجا زمین گذارم.
چقدر دلتنگ کننده است وقتی سر پناهی را در نزدیکی نمی بینیم ........ من می ترسم از اینده ای نا معلوم از ادمهای اطرافم من از حس های نا شناخته درونم می ترسم من از اویی می ترسم که نمی دانم فردا مرا چگونه خواهد دید ایا به همین زیبایی یا همانند عقابی که در پی شکار اوست. من خیلی خودخواهم مدام از خودم سخن می رانم ولی چه کنم که اشک امانم را بریده و غم خم چون پتکی بر سرم فرود می اید و من زبونم.... در رویارویی با او ضعیفم من می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم .......................................................................
No comments:
Post a Comment