امروز دلم می خواد خیلی بنویسم یا کلا حرف بزنم ولی هیچ کس نیست منو تحویل بگیره و من از پر چونگی دارم دق می کنم خوب وبلاگ برای همین خوبه که من بنویسم خالی بشم ولی برای خواننده کسالت بار!
می دونین می خوام بنویسم ولی انگار گیر کرده بیخ گلوم! شاید هم به این دلیل باشه که چیز خاصی ندارم بنویسم ولی این چند روز به خودم قول دادم زیاد حرف بزنم چون تا 2 هفته میام خونه و بدون این صفحه دق می کنم این دانشگاه هم داره عصاره وجودم رو می گیره فقط امیدوارم این یک ترم رو دوام بیارم باقی رو ترم دیگه دعا می کنم!
خوب چرندیات کافیه برسیم به درد دل...
اصلا دستم یارای نوشتن ندارد انگار منتظرم.... که یک باره در باز شود و دستی مهربان به درون اید و من را از گریبان بلند کند به مکانی برد نااشنا برد...... ولی چرا نااشنا؟ شاید این که به دلیل که از به حوادث سپرده شدن غرق در لذت می شوم...شاید به این دلیل که از یک نواختی می هراسم...نمی خواهم برای روزگار فقط متاعی باشم برای معامله... نمی خواهم یادم به پژمردگی بگراید... می خواهم زنده بماند هر چند سخت همچون او که لسان الغیب نامیدندش و با ورق زدن هر برگی از دفترش خاطره ای به یاد می اید وانسان را سخت شگفت زده بین زمین خاکی و اسمان نیلی رها می کند به امان او....ذره ذره وجودم... تک تک اعضایم هوای کوی یار دارند ولی چرا درسترسی امری ناممکن می شود در اوج نیاز؟ ایا نیاز ها نا معقولند یا ظرفیت تکمیل است؟... همچون کودکی در خواب به ارامش رسیدم ولی ایا ارامش همیشه ارزش به دست اوردن را دارد؟... ارامش من به قیمت شکستن دلی و مجروح شدن گلی از باغ بهشت بوده است... ایا بهای پرداخت شده با متاع خریداری شده برابری می کند یا این ها فقط توهمات این ذهن پریشان وافول کرده من است؟ ...این چه دردی است که در اشتباهاتم حضوری چشم گیر دارد و مرهمش پوزشی از ته دل؟... من... ما........ ذهنم خالی شده...مرهمی خواهم برای عمق وجودی پاک که من الودمش بی انکه بخواهد یا حتی تصورش را کند... کشتمش بی انکه حتی اخرین خاسته اش را اجابت کنم... و او چه معصومانه به من خیره شده بود... حتی معنی منجلاب را نمی دانست . من به خیال خود او را به اوج ارامش رسانیدم و او تنها نگاه می کرد و خودش را در اغوش من رها کرده بود من چنان بلای بر جانش انداختم که از بامدادان تا شامگاهان التماس می کند که نجاتش دهم و من انقدر مغرورم که حتی یارای این را ندارم که "نمی توانم" را بیان کنم و او چه مظلومانه این بار را به دوش می کشد ودم نمی زند و من هر روز شرمنده تر از دیروز چشم در چشمش می دوزم و وقیحانه خواسته های او را نادیده می گیرم...هر روز دست یاری به اسمان دراز می کند و فقط جواب می شنود که صبر کن و او با چه امیدی و با چه توانی صبر می کند من نمی دانم ولی از دور برتوانایی او درود می فرستم و بر ناتوانی حسرت....صبرش فزون باد....
No comments:
Post a Comment