Tuesday, October 22, 2002
ساعت 5 صبح و من از شدت مریضی خوابم نمی برد حیران و سرگردان نشسته ام... این روزها درهای گشایش یکی یکی دارند گشوده می شوند... من احساس خوبی دارم و مقداری هم احساس غبن.... شاید تجربه ای تلخ بود ولی خیلی چیزها اموختم...شاید سنجیدن هدف بود ... صبر یا اینکه شجاعت... هیهات من در هر دو شکست خوردم... نمی خواهم کار خودم را توجیه کنم یا اینکه با نوشتن سبک شوم این بار می خواهم عذر گناهان را به جا اورم... ولی افسوس این دردی است که مرهمی جز گذشت زمان ندارد و من به انتظار زمان نشته ام..... ولی اعتراف می کنم که به پایان اسارت روحم را نزدیک می بینم.... شکر... ولی گاهی اوقات درک نکردن دلیل بر گمراهی بی تجربه گان می شود... شاید بعضی اوقات انتظار رفتاری گرم می رود ولی تنها چیزی که در بقچه احساس خود داریم و دریغ می کنیم همین است.... دلخوری کی دانم ولی طلب عفو دارم... ببخشای بر من... شاید باری گران بود ولی شانه هایم نتوانست این بار را تنهایی به دوش کشد و به تو پناه اورد... . تو اغوش باز کردی بر رویم و من را شرمنده کردی... شرمنده بزرگواری خود... جز دوست داشتن تمام عمر چیزی نیست که بتوانم نثار کنم.....
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment