از صبح همین طور بود. به محض بیدار شدن صبح به خیر گفته بودم. خنده ام گرفته بود. همه وقت چای ریختن هم به جای یکی دو استکان چای ریختم. این بار کمتر خندیدم. توی کوچه اولین باد پاییزی داشت می وزید. یاد دگمه لباست افتادم که خیلی وقت پیش گم شده بود. بلند گفتم باید لباس گرم بخریم. عابری که صدایم را شنیده بود چپ چپ نگاهی کرد و زیر لب خندید. پسر بچه ای داشت از مدرسه بر می گشت. لی لی کنان راه می رفت و شعر می خواند. گفتم چه شور و شوقی می بینی؟ ظهر قبل از انکه سوار اسانسور شوم قدری مکث کردم. در را نگه داشته بودم. شرط ادب بود که تو اول سوار شوی. عصر توی اتوبوس ان ته را نگاه می کردم. نگران بودم که جا پیدا کرده ای یا نه. غروب رنگ نارنجی افتابی که داشت پشت برج های بلند فرو می نشست اسمان رو به رو را مثل نقاشی ابرنگ بچه ها کرده بود. گوشه اسمان را با دست نشان دادم و این را با صدای بلند گفتم.
شب دوبازه حواسم پرت شد و دو استکان چای ریختم. این بار اما گریه کردم. تنها نبودم امروز. با من بودی همه جا!
ناصر کرمی به نقل از همشهری
No comments:
Post a Comment