Monday, June 30, 2003

در اين كلبه متروك فقط خاطره مي ماند
ياد كوچ پرستو مي ماند
ياد روزهاي افتابي مي ماند
و در اين روز
در سرا پرده عشق باز دلم مهمان توست
بار دلم
حرف دلم
دلداده توست
در نهان خانه دل راز دلم از ان توست
زمزمه كنان
نوازنده گوش هاي توست
تو بدان يار تويي
عزيز دلدار تويي
خار محافظ تويي
محبوبه شب* منم
همراه مهتاب
در گوشه باغ
با عطر فراوان
در انتظار فردا منم


*محبوبه شب يك گل سفيد همرنگ مهتاب است.

Friday, June 27, 2003

خوشا ان شهر جادويي كه وجب به وجبش
سرشار از غرور است
سرشار از بالندگيست
سرزميني كه غروبش
از روي زمين چمن روبرويش
پلكان وفايش
خاك پر ز مهرش
ارامگاه بزرگانش
به رنگيني خون است
گرمايش نه به خاطر كوير است
بلكه از قلب هاي درون قبور سرچشمه مي گيرد
چشمانم را كه بستم
وسوسه نسيم در گوشم
مرا به سفر برد
تكيه گاهم ستوني بود
و ديده ام بر فراز زيباترين اسمان دنيا
اسماني كه انگار رنگ نيلي ان را با افتخار مخلوط كرده بودند
و هنگامي كه دست بر ستون سنگي افراخته ات مي كشم
بند بند وجودم را درونشان لمس مي كنم
****
من هم مي خوام از ابي تقليد كنم
نكات ابي!!!:
1.ديگه نتونستم چيزي اضافه كنم.
2.من با كمك سايت هاي انتي فيلترينگ پرشين بلاگ رو مي خونم بنابراين از نظر دادن در نظر خواهي معذورم. در مسنجر نظر ميدم.
3.به علت نزديكي امتحانات وضع روحي براي داستان درست حسابي ندارم دري وري مي نويسم.
4. اين مثلا راجع به تخت جمشيد بود!
5. بلاگر ما هم نوشد و ما هم عضو نيو بلاگر شديم! خوشگل شده ها!
ديگه فكر كنم بايد به قول ابي بگم يا حق!!!

Tuesday, June 24, 2003

از در كه وارد شدم بر روي لب هاي دختركي خنده نشست. به ته سالن رفتم و در گوشه اي كز كردم. روبه رويم 3 پنجره بود. هر كدام به 3 قسمت سفيد و يك قسمت سبز تقسيم شده بودند. از وراي انها كه به بيرون خيره مي شدم نوري عميق مي ديدم. دوست داشتم دست دراز كنم و پنجره را بگشايم اما انگار زنجيري فولادين بر دستانم بودند. چشم در چشم افرادي كه بودند انداختم. عده اي نالان عده اي گريان و عده اي خندان.
كدامين را باور مي كردم؟
در گوشه اي دختركم را ديدم چه ساده و معصوم به نظر مي رسيد. تنها اشكي كه ارزش پاك كردن داشت همان بود. هنوز گريه اش را وقتي از پله ها پهن بر زمين شد را به خاطر دارم و چند سال بعد كه حتي براي جان دادن موري گريه را سر داد. هنوز هم شفافيت را در نگاهش مي بينم.
در زاويه اي ديگر اما عده اي در حال خنديدن هستند. من به چه بايد پوزخند بزنم؟ كاش مي توانستم اين زنجير ها را جدا كنم.
نور پنجره از ميان شيشه سبز سبزتر است همانند زندگي. اما در پشت قاب ان چه نهفته؟ حقيقت؟
حقيقت اگر به همانند ظاهر زندگي باشد كه نمي دانم شنيدنش ارزشش را دارد يا خير. اما اگر به سبزي درخت باشد انرا با دستي پر زمهر خواستارم.
كسي صدايم مي كند.
- اشنايي يا غريبه؟
- شايد اشنايي از دياري غريبه و شايد غريبه اي از ديار اشنا.
- مي گويي يا مي شنوي؟
- گفتني ها سالهاست كه تمام شده بهتر است شنونده باشم.
- از من چه مي خواهي؟
- ديدم كه تنهايي و سرگردان گفتم شايد بخواهي در كنارم بنشيني.
- در كنار تو چه چيز را خواهم ديد؟
- افق از هر زاويه اي متفاوت است.
- افق انجا چه فرقي دارد؟
- تفاوت از ديدگاه به وجود مي ايد.
- در ان افق با اين ديدگاه چه خواهم ديد؟
- من در اينجا چيزي ديده ام كه سالهاست مرا چشم انتظار نگه داشته.
- لختي كنار برو.
نور ... نور ... نور...
- زيبايي پشت نقاب نور از چيست؟
- اندكي بيشتر بنگر.
- نقاب جنسش از چيست؟
- رويا.
- رويا چيزيست كه من مي خواهم ببينم.
- رويا زاييده ذهن بيمار توست.
- چرا بيمار؟
- هر چيزي كه زاييده شود بيمار است تا هنگامي كه خود شكل گيرد حتي كودك.
- پس رويا ان چيزيست كه من خواهان ديدارش هستم.
- رويا چيزيست كه تو گمان مي كني اما گمان لزوما راست نيست.
- راستي چيست؟
- حقيقت.
- من گمان برده بودم حقيقت همين است.
- حقيقت وراي احساس است هر زمان كه از اين احساس دور شدي به حقيقت مي رسي.
- شايد انرا نخواهم.
- وقتي احساسي نباشد ديگر خواستن معني پيدا نمي كند.
- چگونه خود را از احساس تهي كنم؟
- احساس تهي شدني نيست.
- همان گونه كه به وجود مي ايد از بين مي رود.
- من به وجود اورنده احساس نبودم.
- پس از بين برنده ان نيز نخواهي بود.
- پس حقيقت در نيستي است.
- خودت بيانديش.
- تو كيستي؟
- من حقيقتم.
- من تو را مي بينم پس نيستم!
- شايد.
- پس حقيقت در وراي اشك نهفته است.
- ....
- پس حقيقت در سنگ قبر است.

Monday, June 23, 2003

چند روزي مي شود كه پرشين بلاگ هك شده. من واقعا متاسفم.
چند روز پيش دوست خوبم عزيزي را از دست داد در مجلس ترحيم ان مرحوم حس غريبي داشتم هم دلم مي خواهد ان لحظه را ثبت كنم هم قلمم ياري نمي دهد با اين حال حيفم امد اين چند خط يادگار ان را ننويسم. شما فكر مي كنيد ادامه ان چيست؟ سعي مي كنم به زودي ادامه اش را بنويسم. شما هم ياري دهنده باشيد.

**************************************
از در كه وارد شدم بر روزي لب هاي دختركي خنده نشست. به ته سالن رفتم و در گوشه اي كز كردم. روبه رويم 3 پنجره بود. هر كدام به 3 قسمت سفيد و يك قسمت سبز تقسيم شده بودند. از وراي انها كه به بيرون خيره مي شدم نوري عميق مي ديدم.

Sunday, June 22, 2003

روح شعر زندگيست
شاعران نه انانند كه شعري مي نويسند
بلكه اناني هستند كه با قلبي سرشار از اين روح مي زيند
كساني كه به مرزهاي وجودي خود مي رسند
پيش از انكه اخرين نفس را بر ارم
پيش از انكه پرده فرو افتد
پيش از پژمزدن اخرين گل
بر انم كه زندگي كنم
بر انم كه عشق بورزم
بر انم كه باشم...

****
امروز اين قطعه شعر به من هديه شد.

Friday, June 20, 2003

يادم است چند سال پيش بود. روزي در مدرسه دختركي به سن و سال خودم تعدادي كرم ابريشم اورده بود. با هزاران خواهش توانستم 5 تايي از او قرض بگيرم. قرض كه چه عرض كنم تصاحب كنم. با انها كه به خانه امدم همه شروع به ابراز نارضايتي كردند. مادرم كه از اين جانوران خزنده بيزار بود. اما من چشمان سياهشان را و دهان قرمزشان و پوست سفيد همچون برفشان را كه به همان سردي نيز بود مي پرستيدم. وقتي مي خواستم نوازششان كنم از راه رفتن انها بر روي بند بند انگشتانم لذت مي بردم. خوشبختانه درخت همسايه پر از برگ توت بود و هر روز چندين بار برگها را عوض مي كردم. هر روز بزرگ و بزرگ تر مي شدند تا به جايي رسيدند كه هر كدام كنج عزلت طلبيدند. نمي دانستم چرا از هم دوري مي كنند و هر روز در گوشه اي مي روند و به برگ ها اهميتي نمي دهند. و من روزي چند بار انها را از گوشه ها جدا مي كردم و به ميان قوطي شيريني مي اوردم. انها دوباره را به همان سمت كج مي كردند.
يكي از روزها صبح كه از خواب بلند شدم ديدم كه يكي از انها نيست و در گوشه تنگ ماهي پيله اي سفيد بسته شده. پدر را كه صدا كردم از من خواست تا او را در گوشه اي نگه دارم تا پروانه ام بيرون بيايد. روزهاي ديگر هم همين اتفاق مي افتاد تا من ياراني را كه با انها 3 ماه را سپري كرده ودم از دست دادم.
به گفته پدر در جعبه شيريني را گذاشتم و انرا در كناري گرم گذاشتم.
اواسط زمستان بود كه روزي در جعبه را باز كردم و ديدم پروانه ها همه مردند و دانه هاي بسيار ريز سياه در كف جعبه باقي مانده. پروانه هايم براي سال ديگرم كودكاني گذاشته بودند. انها را در كنار شومينه گذاشتم. اويل بهار كه به ديدنشان رفتم هيچ كدامشان نبودند و در عوض تعدادي مورچه در كنار انها به چشم مي خورد ومن اشك ريزان به شكم سير انها انديشيدم.

Wednesday, June 18, 2003

چند روزاست بغض مهمان دلم شده
مي ايد اما دير ميرود
چند روزاست نمي دانم درون اين دل چه مي گذرد
ولي سنگيني را احساس مي كنم
سردي را احساس مي كنم
كاش مي شد از امروز فرار مي كردم
به شهر وفا
به شهري از صفا
به جايي كه ديگر دلي از غم نباشد

*******
شايد چند روز نباشم. مي دونم هر وقت دلم مي گيره نبايد بيام اينجا اما اينجا شده مرهم دلم. اينجا شده قبله نيازم. شده بخشي از وجودم. اگر از دستم مي رنجيد شرمنده.

Sunday, June 15, 2003

پله پله به جلو يا پله پله به عقب؟

1. پله پله به جلو

تنها خاطره اي كه از كودكي در خاطرم مانده صورت تار پدر بزرگ است و عبايي كه بر دوش داشت. وقتي مرا از روي زمين بلند كرد و در كنار ايينه گذاشت. خانه تو در توي او و بس.
وقتي پا در 5 سالگي گذاشتم براي اولين بار عاشق شدم. عاشق كودكي به سن خودم. شبها خواب عروسيم را مي ديدم در حالي كه ديگران هنوز كودك بودند و من در اوج.
در شش سالگي اولين مدال را در تابلوي افتخاراتم كسب كردم. من با پايي با 7 بخيه مدال شنا گرفتم. هيچ وقت ان روز را از خاطر نمي برم. در ان روز ها تمام دنيايم يك مداد تراش بود وقتي مادر انرا نخريد در جيب گذاشتمش و به خاطر ان روي ديدن مادر را نداشتم و مجبورم كرد به مغازه بروم و پس بدهمش.
در 7 سالگي كه به مدرسه رفتم از فرط خجالت نا به اخر سال بر روي نيمكت تنها نشستم.
در 13 سالگي دوباره عاشق شدم. عاشق بهترين مرد دنيا. هنوز هم او را بهترين مي دانم. در روز ازدواجش از فرط ناراحتي كسالت را بهانه كردم و چند سال بعد در دل برايش ارزوي سعادت كردم و از ته دل زنش را دوست دارم.

2. پله پله به عقب

در 16 سالگي براي اولين بار به بهترين دوستم حسادت كردم و از دست خودم چنان دلگير شدم كه با خود عهد بستم هرگز ديگر حسادت نكنم و اين تنها عهدي است كه تا به حاي نگه داشته ام.
روزها گذشتند و احساس تفاوت در من بيشتر اوج مي گرفت. دلبستگي هايم با ديگران فرق داشت. نيازهايم متفاوت بودند.
در 18 سالگي فهميدم كه روح سركشي دارم. تفاوت تنها چيزي بود كه به خاطرش زنده بودم. فهميدم كه هرگز عاشق نخواهم شد و اين پاياني بود بر احساسم و از ان روز به بعد طغيان كرد. و مهارش برايم كاري است ناشدني.
در 19 سالگي به اينكه زندگي عادلانه نيست از ته دل پي بردم و براي اولين بار گريستم.

و امشب كه انديشيدم پي بردم كه تا 13 سالگي را بيشتر دوست دارم. دخترك كوچكي بودم با يك دنيا سادگي كه ديگران به او عشق مي ورزيدند و حالا تنها. و ديروز به اين نتيجه رسيدم كه از ديگران مهر نخواهم كه اگر داشتند در جايي ديگر مصرفش مي كردند. ديروز به وظيفه قلبم در اين دنيا خاتمه دادم.
ديشب قلبم بازنشسته شد.

حالا پله پله به جلو يا پله پله به عقب؟

Thursday, June 12, 2003

مرنجانم مرنجانم
كه من از نسل بارانم
خوب يا بد
زشت يا زيبا
در اين جهانم
در اين جهان چشم انتظارم
نمي دانم بگويم يا بيانديشم
گر بگويم تو را رانم
گر نگويم خود بيانديشم
و در رنجم
نمي دانم بخواهم يا برانم
گر بخواهم تكرار است و روحم سركش
گر برانم دايم در عذابم
نسل من زاده اشك است
و همنشين رويا
نمي داند بنشيند يا بتازد
گر نشيند قطره قطره اب شود
و گر بتازد به يكباره محو شود
همان بهتر كه ديوانه باشم

**************
به نظر شما خدا چه رنگيه؟

Monday, June 09, 2003

اي نامه كه مي روي به سويش:

امروز ايستاده ام. در گوشه خياباني پر رفت و امد. سر و صدا ازارم مي دهد. گاه دعا مي كنم كاش اينقدر بلند قامت مي شدم كه سرم را لا به لاي ابرها پنهان كنم. ولي در ان هنگام ديگر بلند تر از مني وجود نداشت تا در سايه اش خود را از افتاب سوزان تابستان حفظ كنم. وقتي گرمم مي شود دستان را سايه چشمانم مي سازم و در سايه درختي مي اسايم.
شب ها اينجا سكوتي عجيب حكم فرماست. ارام است. من تنها به شوق شب ها زنده هستم. شب كه مي شود صدايي نمي ايد. به ياد روزگاراني مي افتم كه خانه ام جاي ديگري بود و هر صبح با صداي سار و بلبل بيدار مي شدم. تنها صدايي كه روزها مي امد صداي گنجشك ها بود و دگر هيچ... هيچ .... هيچ .... و هيچ يعني سكوت.
راستي مي دانستي من يك برادر هم دارم. روزي كه همديگر را شناختيم بعد از مدني كوتاه جدايمان كردند و مرا به اينجا و او را كنار نهري جاي دادند. ديشب بويش را در هوا حس كردم. اي باد كلمه به كلمه ام را به درخت كنار نهر برسان.

Friday, June 06, 2003

از بالاي كوه كه به پايين نگاه مي كرد مزرعه هايي به سبزي دل بچه گنجشك مي ديد. دوست داشت از همان بالا خود را پرتاب كند. خود را به دست احساس بسپارد. مزرعه ها را دوست داشت. هر صبح كه از خواب بر مي خواست انها را پيش خود تجسم مي كرد. نمي دانست در مزرعه ها چه كشت مي شود تا اينكه روزي به همراه مادر به پايين كوه رفت و از نزديك بوي چاي را حس كرد. هميشه دوست داشت نقشي اين صحنه ها را بر كاغذ زند. اما هميشه از اينكه اشنباه كند واهمه داشت. با خود عهد بسته بود اگر بار دگر توانست بوته هاي چاي را لمس كند و بوي دل انگيز انها مشامش را نوازش داد قلمو را بردارد و نقاشي كند.
صبح روزي جديد بود و پسرك با بوي خاك از خواب بر خواست. باران همه جا را صفا داده بود. در ذهن بوته هاي چاي را به همراه شبنم تجسم كرد. عزمش را جزم كرد و به راه افتاد. راه ميان بر با اينكه نزديك تر بود با اين حال پستي بلندي بسيار داشت پس جاده را برگزيد. چند چاله پر از بر سر راه بود كه باعث شد چندين بار از امدن پشيمان شود تا به حال تنها به به پايين كوه نرفته بود. كم كم بوي چاي قوي تر مي شد و او مشتاق تر.
به اولين مزرعه كه رسيد ايستاد. دوست داشت جلو تر رود ولي نوي توانست. دقايقي چند در انجا ايستاد تا اينكه زنان براي كار امدند. زني از او علت ايستادنش را پرسيد و دست او را گرفت و به درون برد. برگ سبزي چيد و به دستش داد. تمام دستش از شبنم خيس شد. كيفش را باز كرد و دفتري بيرون اورد و شروع كرد به نقش خيال زدن.
مزرعه ... زن ... چاي ... كوه ... شبنم ...
در دل ارزو كرد كاش مي توانست ببيند تا زيباتر نقش زند.

به اينجا هم سر بزنيد و توضيح بدين براي چي مي نويسين

Wednesday, June 04, 2003

امشب بعد از مدت ها لرزيدم
امشب بعد از مدت ها قلبم تير كشيد و رگ ها يم گرفت
دستم لرزيد
پشت گردنم از گرما سوخت
پس از مدت ها باز ارامش را در دور دست ها ديدم
دلم گرفت و كسي نبود تا سنگ صبورم باشد
امشب حلقه اشك درون چشمانم خشك نمي شد
ساعت ها خيره به كاشي ها چشم دوختم
منتظر بودم
در انتظار ارامش
ولي جوابم فقط سكوت بود
سرد و خاموش
امشب شايد در انتظار نوازشي بودم
شايد در انتظار خواب ابدي
امشب دوباره ارزوي مرگ كردم
دوباره ترسيدم
امشب ترس خواب از چشمانم ربوده
امشب اين قلب نيمه جان
دوباره جان داد
امشب دلم دامن مادر مي خواست
مي خواستم براي مادرم گريه كنم اما
هيهات
تا كنون احدي اشكم را نديده
امشب دلم لالايي مي خواهد
دلم كودكي مي خواهد
دلم عزادار است
حالم دگرگون است
در ميانه تابستان يخ كردم
امشب انگار بر روي زبانم دانه هاي فلفل بود
كاش امشبي در كار نبود
امشب درون دلم برف امد
امشب برايم قرني است

Monday, June 02, 2003

روز اول كه ديدمت نمي دانستم چه كنم. نمي دانستم چه احساسي دارم وقتي به خانه امدم شاخه گل رزي را درون استكاني گذاشتم. براي اينكه سر زندگيش را حفظ كند قطعه كوچك يخي را درون استكان انداختم. استكان را بر روي ميز گذاشتم و خودم را به دست رويا سپردم با نواي موسيقي هم اغوش شدم و با دامن بلند گلدارم درون اتاق چرخ مي زدم. نواي ارام روياهايم چنان مستم كرد كه بي انكه بدانم در گوشه اي نشسته بودم خيره خيره به ميز مي نگريستم. كم كم گرمم شد چشم باز كردم و طلوع نيلي رنگ اسمان را ديدم بي اختيار برخواستم به سوي پشت بام رفتم . در فصل بهار حتي كاه گل ها هم سبز هستند. در گوشه اي زانوانم را در اغوش كشيدم و به طلوع چشم دوختم. وقتي صحرا را قرمز ديدم به قصد ديدنت راهي صحرا شدم در كنار پنجره اتاقم به گل نگاهي انداختم و شكفتنش را تحسين كردم. از دور بوسه اي حواله اش دادم. دل در دلم نبود به سويت پرواز مي كردم. وقتي به مزرعه رسيدم باز تو بودي كه زودتر از من انجا بودي. هر روز به ديدنت مي امدم اما جرات ديدار را در خود احساس نمي كردم. در اين چند روزه دلبستگي را در رگ و پي ام حس مي كردم . وقت بازگشت از صحرا به دنبال شاخه گل ديگري گشتم تا رزم را از تنهايي در بياورم ولي هر چه گشتم جز رز پژمرده اي نيافتم. به خانه اوردمش و با نوازش درون استكان قرار دادم. ولي ديدم كه توانايي ندارد سرش را بالا نگه دارد به ديگري تكيه اش دادم. با خود عهد بستم حال كه اين را به هم رساندم خودم را به تو بنمايانم. هر روز شاخه اولي شكفته تر و دومي پژمرده تر مي شد. صبح كه بر خواستم ديدم كه دومي در حال جان سپردن است. ترسيدم. گيوه هايم را به پا كردم به سويت دويدم. وقتي به مزرعه رسيدم مانند هميشه انجا بودي فرياد كنان به سويت شتافتم. وقتي نزديك رسيدم فقط مترسكي ديدم كه حتي توانايي در اغوش كشيدنم را نداشت حال فهميدم چرا شاخه گلم صبح جان داد.