از بالاي كوه كه به پايين نگاه مي كرد مزرعه هايي به سبزي دل بچه گنجشك مي ديد. دوست داشت از همان بالا خود را پرتاب كند. خود را به دست احساس بسپارد. مزرعه ها را دوست داشت. هر صبح كه از خواب بر مي خواست انها را پيش خود تجسم مي كرد. نمي دانست در مزرعه ها چه كشت مي شود تا اينكه روزي به همراه مادر به پايين كوه رفت و از نزديك بوي چاي را حس كرد. هميشه دوست داشت نقشي اين صحنه ها را بر كاغذ زند. اما هميشه از اينكه اشنباه كند واهمه داشت. با خود عهد بسته بود اگر بار دگر توانست بوته هاي چاي را لمس كند و بوي دل انگيز انها مشامش را نوازش داد قلمو را بردارد و نقاشي كند.
صبح روزي جديد بود و پسرك با بوي خاك از خواب بر خواست. باران همه جا را صفا داده بود. در ذهن بوته هاي چاي را به همراه شبنم تجسم كرد. عزمش را جزم كرد و به راه افتاد. راه ميان بر با اينكه نزديك تر بود با اين حال پستي بلندي بسيار داشت پس جاده را برگزيد. چند چاله پر از بر سر راه بود كه باعث شد چندين بار از امدن پشيمان شود تا به حال تنها به به پايين كوه نرفته بود. كم كم بوي چاي قوي تر مي شد و او مشتاق تر.
به اولين مزرعه كه رسيد ايستاد. دوست داشت جلو تر رود ولي نوي توانست. دقايقي چند در انجا ايستاد تا اينكه زنان براي كار امدند. زني از او علت ايستادنش را پرسيد و دست او را گرفت و به درون برد. برگ سبزي چيد و به دستش داد. تمام دستش از شبنم خيس شد. كيفش را باز كرد و دفتري بيرون اورد و شروع كرد به نقش خيال زدن.
مزرعه ... زن ... چاي ... كوه ... شبنم ...
در دل ارزو كرد كاش مي توانست ببيند تا زيباتر نقش زند.
به اينجا هم سر بزنيد و توضيح بدين براي چي مي نويسين
No comments:
Post a Comment