يادم است چند سال پيش بود. روزي در مدرسه دختركي به سن و سال خودم تعدادي كرم ابريشم اورده بود. با هزاران خواهش توانستم 5 تايي از او قرض بگيرم. قرض كه چه عرض كنم تصاحب كنم. با انها كه به خانه امدم همه شروع به ابراز نارضايتي كردند. مادرم كه از اين جانوران خزنده بيزار بود. اما من چشمان سياهشان را و دهان قرمزشان و پوست سفيد همچون برفشان را كه به همان سردي نيز بود مي پرستيدم. وقتي مي خواستم نوازششان كنم از راه رفتن انها بر روي بند بند انگشتانم لذت مي بردم. خوشبختانه درخت همسايه پر از برگ توت بود و هر روز چندين بار برگها را عوض مي كردم. هر روز بزرگ و بزرگ تر مي شدند تا به جايي رسيدند كه هر كدام كنج عزلت طلبيدند. نمي دانستم چرا از هم دوري مي كنند و هر روز در گوشه اي مي روند و به برگ ها اهميتي نمي دهند. و من روزي چند بار انها را از گوشه ها جدا مي كردم و به ميان قوطي شيريني مي اوردم. انها دوباره را به همان سمت كج مي كردند.
يكي از روزها صبح كه از خواب بلند شدم ديدم كه يكي از انها نيست و در گوشه تنگ ماهي پيله اي سفيد بسته شده. پدر را كه صدا كردم از من خواست تا او را در گوشه اي نگه دارم تا پروانه ام بيرون بيايد. روزهاي ديگر هم همين اتفاق مي افتاد تا من ياراني را كه با انها 3 ماه را سپري كرده ودم از دست دادم.
به گفته پدر در جعبه شيريني را گذاشتم و انرا در كناري گرم گذاشتم.
اواسط زمستان بود كه روزي در جعبه را باز كردم و ديدم پروانه ها همه مردند و دانه هاي بسيار ريز سياه در كف جعبه باقي مانده. پروانه هايم براي سال ديگرم كودكاني گذاشته بودند. انها را در كنار شومينه گذاشتم. اويل بهار كه به ديدنشان رفتم هيچ كدامشان نبودند و در عوض تعدادي مورچه در كنار انها به چشم مي خورد ومن اشك ريزان به شكم سير انها انديشيدم.
No comments:
Post a Comment