اي نامه كه مي روي به سويش:
امروز ايستاده ام. در گوشه خياباني پر رفت و امد. سر و صدا ازارم مي دهد. گاه دعا مي كنم كاش اينقدر بلند قامت مي شدم كه سرم را لا به لاي ابرها پنهان كنم. ولي در ان هنگام ديگر بلند تر از مني وجود نداشت تا در سايه اش خود را از افتاب سوزان تابستان حفظ كنم. وقتي گرمم مي شود دستان را سايه چشمانم مي سازم و در سايه درختي مي اسايم.
شب ها اينجا سكوتي عجيب حكم فرماست. ارام است. من تنها به شوق شب ها زنده هستم. شب كه مي شود صدايي نمي ايد. به ياد روزگاراني مي افتم كه خانه ام جاي ديگري بود و هر صبح با صداي سار و بلبل بيدار مي شدم. تنها صدايي كه روزها مي امد صداي گنجشك ها بود و دگر هيچ... هيچ .... هيچ .... و هيچ يعني سكوت.
راستي مي دانستي من يك برادر هم دارم. روزي كه همديگر را شناختيم بعد از مدني كوتاه جدايمان كردند و مرا به اينجا و او را كنار نهري جاي دادند. ديشب بويش را در هوا حس كردم. اي باد كلمه به كلمه ام را به درخت كنار نهر برسان.
No comments:
Post a Comment