Monday, June 02, 2003
روز اول كه ديدمت نمي دانستم چه كنم. نمي دانستم چه احساسي دارم وقتي به خانه امدم شاخه گل رزي را درون استكاني گذاشتم. براي اينكه سر زندگيش را حفظ كند قطعه كوچك يخي را درون استكان انداختم. استكان را بر روي ميز گذاشتم و خودم را به دست رويا سپردم با نواي موسيقي هم اغوش شدم و با دامن بلند گلدارم درون اتاق چرخ مي زدم. نواي ارام روياهايم چنان مستم كرد كه بي انكه بدانم در گوشه اي نشسته بودم خيره خيره به ميز مي نگريستم. كم كم گرمم شد چشم باز كردم و طلوع نيلي رنگ اسمان را ديدم بي اختيار برخواستم به سوي پشت بام رفتم . در فصل بهار حتي كاه گل ها هم سبز هستند. در گوشه اي زانوانم را در اغوش كشيدم و به طلوع چشم دوختم. وقتي صحرا را قرمز ديدم به قصد ديدنت راهي صحرا شدم در كنار پنجره اتاقم به گل نگاهي انداختم و شكفتنش را تحسين كردم. از دور بوسه اي حواله اش دادم. دل در دلم نبود به سويت پرواز مي كردم. وقتي به مزرعه رسيدم باز تو بودي كه زودتر از من انجا بودي. هر روز به ديدنت مي امدم اما جرات ديدار را در خود احساس نمي كردم. در اين چند روزه دلبستگي را در رگ و پي ام حس مي كردم . وقت بازگشت از صحرا به دنبال شاخه گل ديگري گشتم تا رزم را از تنهايي در بياورم ولي هر چه گشتم جز رز پژمرده اي نيافتم. به خانه اوردمش و با نوازش درون استكان قرار دادم. ولي ديدم كه توانايي ندارد سرش را بالا نگه دارد به ديگري تكيه اش دادم. با خود عهد بستم حال كه اين را به هم رساندم خودم را به تو بنمايانم. هر روز شاخه اولي شكفته تر و دومي پژمرده تر مي شد. صبح كه بر خواستم ديدم كه دومي در حال جان سپردن است. ترسيدم. گيوه هايم را به پا كردم به سويت دويدم. وقتي به مزرعه رسيدم مانند هميشه انجا بودي فرياد كنان به سويت شتافتم. وقتي نزديك رسيدم فقط مترسكي ديدم كه حتي توانايي در اغوش كشيدنم را نداشت حال فهميدم چرا شاخه گلم صبح جان داد.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment