شنبه 19/2/1383
هنگامي كه من تن خسته و رنجورم را
با سنگيني به زير سايه درخت مي كشم
و به خلسه فرو مي روم
و در روياهايم تپه هاي شني را مي بينم
كه با وزش باد ذره ها از هم جدا مي شوند
در ان هنگام است كه مگسي در زير آفتاب گرم ظهرگاهي
بر روي تكه كاغذ سفيدي افتاده در كنار جوي آب
بي آنكه بال به هم زند
نشسته و در سكوت و آرامش صداي جوي آب
انگار به خواب فرو رفته
شايد كه خواب پوست هندوانه اي را مي بيند
كه دستانش در شيريني آن گم مي شوند
و هنگامي كه كمي آن طرف تر
درخت توت تنومندي
كه من در زير سايه آن آرام گرفته ام
پر از توت هاي آبدار شده
كه بر روي شاخه هايش سنگيني مي كنند
و به ناگاه بر روي سنگ فرش هاي
سرد و خاكستري فرود مي آيند
و درخت بينوا
كه از درون تهي است
و در ميانش به جز هيچ دگر چيزي نيست
بي توجه به تنه خالي شده اش
كه زباله دان تاريخ شده
و هر رهگذري
تكه زباله اي درون ان قرار مي دهد
به حياتش ادامه مي دهد
و هنگامي كه من پشت خسته ام را
به تنه اش تكيه مي دهم
انگار صداي ضربان قلب ثانيه ها را مي شنوم
سال ها را مي شمارم
70 سال است كه اين درخت
در اين گوشه خلوت قرار دارد
شايد كه در ابتدا درون باغي بوده
و حال به ميانه خيابان آمده است
صداي قلبم انگار صداي قلب تاريخ مي شود
بلند مي شوم
و مگس را از روي صورتم مي رانم
و مي خواهم كه به تاريخ بپيوندم
اما هيهات
من سالهاست كه اين درخت را مي شناسم
من سالهاست به اين درخت تكيه داده ام
من سالهاست كه سايه ساري به غير از او ندارم
من سالهاست همدمي جز آن مگس ندارم
و من سالهاست زير درخت توت آرميده ام
همان درختي
كه خود درونش را تراشيده ام
و او با چه استقامتي به بار مي نشيند
و من چه مفلوك درون اين تكه خاك
كه قبر مي نامندش
در روياها سير مي كنم.
No comments:
Post a Comment