دوشنبه 4/3/1383
پنجره را كه گشودم جز سبزي نديدم
خواستم پنجره را ببندم
حيفم امد سبزي به قلبم رسوخ نكند
شاخه درخت توت را كشيدم
انرا اندكي به درون اوردم
دستي به برگ هايش كشيدم
گذشت زمان بر روي تك تك انها پيدا بود
حيفم امد جدايش كنم
به بالاترين نقطه باغچه رفتم
زير انبوه درختان بيد
روي چمن دراز كشيدم
خود را به دست بي خود شدن سپردم
اسمان را تكه تكه ديدم
افتاب پايم را گرم مي كرد
گوش بر زمين چسباندم
زمزمه زمين
زمزمه رويش
زمزمه حركت و حيات
صداي پاي مورچه
بوي نم بوي خاك
بوي جاودانگي
حيفم امد اين لحظه را حفظ نكنم
بوم اوردم نشد
دوربين اوردم نشد
باز صندوقچه دل را باز كردم و خاطرات را مهمانش كردم
No comments:
Post a Comment