جمعه 8/3/1383
اينجا هستي و نيستي
مي بينمت و نمي بينمت
صداي قدم هايت را مي شنوم و نمي شنوم
كز مي كنم در گوشه اتاق در تاريكي
جايي كه فقط سايه ها صورتم را روشن مي كنند
از سرما مور مورم مي شود
به گوشه كمد پناه مي برم
عاميانه ها را مي شمارم
روزمرگي ها را يادآور مي شوم
به ياد مي آورم پسرك فلوت به دست را
كه لرزه به جانم انداخت
آن هنگامي كه احساسم را نواخت
از سرما مي لرزم
لحاف وصله شده مادربزرگ را به دورم مي كشم
بوي گلاب خاتون مي پيچد
دوست دارم در آغوش كشيده شوم
كاش سرما از وجودم بيرون مي رفت
يادگاران را در آغوش مي فشارم
اما حيف
ياران هميشه بهترند
كاش ارامشم را صداي نواختن در به هم نمي زد
نمي دانم پشت در كيست
كاش در نمي زدي
No comments:
Post a Comment