پنجشنبه 24/2/1383
اي اسمان ابي و رنگين
مرا در ميان دل ابري ات غرق كن
دستم را كه به سويت دراز مي كنم
پستي و بلندي هايت را زير انگشتانم حس مي كنم
ابر كه از ان توست چه حسي دارد؟
شايد كه در اغوش عشق غوطه ور است
من از ان كه هستم؟
از ان خود؟
ايا وقتي كه ابر مي بارد گرمي در زير پوستش حس مي كند يا كه از سرما مي نالد؟
با صداي تق تق در , در را باز مي كني؟
مرا به درون راه مي دهي؟
حس كردن نوازش به يادم مي اورد كه انسانيت هنوز نمرده است
صداي پاي خون به يادم مي اورد كه جرياني هست
جرياني كه مرا با خود مي برد
جرياني مغزم را از زمزمه ارامش پر مي كند
چشم كه بر هم گذاري
طنيني روح بخش
نسيم سرد مطبوعي
رايحه تازگي
عبور مي كند
و تو انگار در اغوش ابري
به همان گرمي يا سردي؟
به همان بي قيدي
به همان ازادي
همانطور تكان دهنده
دست هايت را از هم بگشاي
در خيال ذره ذره فرو رو
No comments:
Post a Comment