Saturday, June 26, 2004

شنبه 5/4/1383
آرامش رنگ آبي
آرامش نوشتن
حالي نزار داشتم كه به نوشتن روي آوردم
با خود انديشيدم
كه شايد اين ديرينه ترين عزيزترين يارم
مرا آرام كند
هر كلمه اي كه بيشتر مي نويسم
بيشتر آراممي شوم
كاش ميشد هميشه ارام بود
بر روي ابرها سرگردان
اينقدر ناراحت بودم كه صداي قلب مفلوكم را مي شنيدم
صداي تپيدنش را
صداي ناله هاي اين دل بي جان را
حتي اشكم هم نمي امد
يك خانه كشيدم
گفتم كه شايد ارامم كند
در خانه غرق شدم
در اتاقش و ديوارش
در رنگ و روي ستون هايش
تپش قلبم افتاد

Wednesday, June 23, 2004

چهارشنبه 3/4/1383
دلم مي خواهد سر بر زمين گذارم
چشمانم را ببندم و سكوت را در هوا ببلعم
در سرم طبل مي كوبند
دوست دارم دستش را بگيرم
صدايش وحشتناك شده است
سگ همسايه هم مدام پارس مي كند
واي كه سرم را كجا پنهان كنم
چقدر دلم پر از غصه شده
انگار نه انگار زندگي زيباست
ما به هم محتاج هستيم
محتاج آب هوا مهر
مهرش را از تو مي خواهم
مهرت در هاله اي از ابر مخفي شده است
رخوتي سخت در گرفته است
مرا و مهرم را
شايد در اين رخوت رازي است
شايد در رويش سري و در پژمردگي اسراري باشد
شايد در من و سرنوشتم هم
اين را كه مي دانم
در سرنوشتم را با قفلي بسته اند
فكر كردم كليدش مهر است
اما نبود

Wednesday, June 16, 2004

دامن سفيد بر تن
در بازار قدم مي زدم
كودكي با دستان قرمز از شاه توت
دوان دوان به سويم مي آمد
به من كه رسيد ايستاد
و دستانش را بلند كرد به سويم
دو دست كوچكش را حلقه كرد به دور كمرم
دامن سفيدم گلي شد
بلندش كردم و در اغوش كشيدم
به راه افتاديم
زير درخت گيلاسي نشستيم
پروانه اي زرد رنگ روي نرده هاي كنار باغ نشست
غرق تماشاي بالهاي زيبايش شدم
نسيم ملايمي مي وزيد
صورتم را نوازش مي كرد
بالهاي او تكانهاي سختي مي خورد
به كودك كه نگريستم
او را در خواب عميقي ديدم
شاهپرك پريد و روي موهايش نشست
شاهپرك در خلسه
كبوتر روي ديوار در خلسه
دخترك در خلسه
و من مات

شرمنده متن بالا حاصل خواب چند روز پيش بود. شايد بهتر ميشد اگر مي گفتم حاصل خيالات يك بعد از ظهر تابستاني. براي همين نصفه ماند.

Wednesday, June 09, 2004

چهارشنبه 20/3/1383
آب هر چه زلال تر باشد راحت تر در دلم جاري مي شود
هوا هر چقدر سبكتر باشد راحت تر با ذره ذره روحم مخلوط مي شود
من هر چقدر رهاتر باشم آرام ترم
هر چقدر بيشتر قالب تهي كنم به تو نزديكترم
من هر چه ساده تر باشم بلوري ترم
برگ هر قدر بيشتر با باد بازي كند زودتر جارو مي شود
لمس تك تك گل هاي قالي
يادم مي آورد كه چقدر ثابت بودن فاجعه است
هر روز كه از خواب بر مي خيزم
به اين مي انديشم كه 10 سال ديگر چگونه ام
زنده يا نه؟
هر روز صبحكه در آينه مي نگرم
به تك تك چروك ها سلام مي گويم
هر روز صبح به زندگي لبخندمي زنم
و هر شب وداع مي كنم
و همين است كه مي دانم زنده ام
هنگامي كه دلم سرشار از خوشبختي مي شود
شكر مي كنم
شكر مي كنم كه با اينكه لايق نبودم لايقم دانستي
در آن هنگام كه به درختان لبخند زدم
بدان كه من خوشبختم
هرگاه در زمزمه فواره ها
سكوت كردم و گوش سپردم
بدان كه در اين هنگام روحم پرواز مي كند
به خوشبختي مي رود
خداوندا
در سختي ناليده ام
گريسته ام
اما اين روزها
چشم كه بر هم مي گذارم
در آنسوي درياي پر بار آرزو ها
ايستاده ام
من خوشبختم
و خوشبختي را با هر نفس در رگ هايم جاري مي كنم

Wednesday, June 02, 2004

چهارشنبه 13/10/1383
گمنامي وشهرت
فقير و غني
اگر مشهور شوم تا به كجا را كه تنها نمي روم
اما اگر همين گونه بماند حسرت به دل ميميرم
سه مستطيل و يك مثلث خانه اي تشكيل مي دهد
و چند خط بر روي كاغذ اسكناس را
به اين گونه است كه بر روي كاغذ همه خوشبختيم
پسرك گل فروش سر چهارراه
براي من فقط يك لحظه ديدار است
ولي براي خودش دنيايي است
شب كه به خانه مي رود
دفتر نقاشي را باز مي كند
يك خانه و يك پسر و چند اسكناس مي كشد
و در خلسه زيرش مي نويسد
اگر مشهور شوم دنيا را فتح خواهم كرد
و گرنه مثل بابا كنار درخت سرو
از نئشه گي ميميرم