چهارشنبه 3/4/1383
دلم مي خواهد سر بر زمين گذارم
چشمانم را ببندم و سكوت را در هوا ببلعم
در سرم طبل مي كوبند
دوست دارم دستش را بگيرم
صدايش وحشتناك شده است
سگ همسايه هم مدام پارس مي كند
واي كه سرم را كجا پنهان كنم
چقدر دلم پر از غصه شده
انگار نه انگار زندگي زيباست
ما به هم محتاج هستيم
محتاج آب هوا مهر
مهرش را از تو مي خواهم
مهرت در هاله اي از ابر مخفي شده است
رخوتي سخت در گرفته است
مرا و مهرم را
شايد در اين رخوت رازي است
شايد در رويش سري و در پژمردگي اسراري باشد
شايد در من و سرنوشتم هم
اين را كه مي دانم
در سرنوشتم را با قفلي بسته اند
فكر كردم كليدش مهر است
اما نبود
No comments:
Post a Comment