يك حوض ابي .... با يك ماهي.... سوگلي اين اقيانوس خياليش .... يك دختر بچه لپ گلي .... دست پر تمناي خود را به درون حوض مي كند .... به ارامي ماهي را نوازش مي كند ... صدايي مي شنود .... مادربزرگ است.... او را مي خواند ... به سويش مي دود ... بي بي را مي بوسد .... بي بي شانه را بر مي دارد .... با تمامي مهري كه در اين ساليان دراز درون سينه اش خانه كرده موهايش را شانه مي كند .... دو رشته زيبا مي بافد ... بافته اي زيبا تر ازخوشه اي گندم در فصل درو ... ناگاه به ياد ناهار مي افتد ... دخترك را مي خواند ... اسكناسي در دست كوچكش مي گذارد و او را روانه نانوايي مي كند ... دخترك لي لي كنان مي رود ... سر مست .... مغازه نانوايي نزديك است .... دو نان داغ را مي گيرد و روانه مي شود ... در گوشه اي از خيابان دو چشم براق مي بيند ... بي اعتنا مي گذرد ... به درون خانه مي رود .... با ذوق فراوان لباس مي پوشد .... امروز روز خريد عيد است .... مادر مي ايد با هم روانه بازار مي شوند ... شب با يك دامن پر چين و دو گل سر باز مي گردد .... با شوري وصف ناشدني دامن قرمز را به تن مي كند ... صداي در مي ايد ... حتما پدر است ... به سمت در مي دود ... پدر را با اغوشي گشاده مي بيند ... به سوي اغوش پر مهرش پر مي كشد .... پدر به اسمانش مي برد ... انقدر بالاست كه مي تواند تكه اي ابر را بچيند و در دامن سرخش بگذارد ... چشم هايش را مي گشايد از ته دل در حال خنديدن است .... باز ان چشمان كمين كرده را مي بيند ... با پدر به درون خانه مي روند ... و در پشت در چشمان پر حسرت را باقي مي گذارد ...
امان از اين چشم ها .... اشك درونشان حلقه زده ... يك جفت چشم سياه پر از اشك ... اين چشمان از ان پسركي است دلداده ... سالهاست از دور نظاره گر است .... پسرك گذر زمان را حس نمي كند تنها حسي كه دارد متعلق به دخترك است ... سالهاست كه پشت اين درخت كمين كرده ... تنها مونسش همين درخت است.... سالهاي پر از خاطره اي كه در اينجا داشته را بخاطر مي اورد ... صدايي مي شنود ناخود اگاه خود را جمع مي كند ... صداي د خانه دلدار است ... تنها تفاوتي كه اين سالها با هم دارد در اين است كه ديگر دخترك بي اعتنا نمي گذرد .... او هم با نگاه معشوق را دنبال مي كند .... و وقتي دو نگاه به هم گره مي خورند در درون هر دو غوغايي به پا مي شود ... اين بار عيد براي اين دو نويدي ديگر دارد ... بوي عيد با بوي عشق يكي شده .... دست در دست هم به دنبال ماهي گلي مي روند ....
Friday, February 28, 2003
Wednesday, February 26, 2003
Tuesday, February 25, 2003
ما انسان ها با بيان شرايط سختي كه در طول زندگي ناخوداگاه اتفاق مي افتند سعي در پنهان كردن رنجي كه در پشت چهره اراممان شده مي كنيم . بيان درد نوعي سبك تر شدن انها است . اگر دوستي با دلداري سعي در ارام كردن ما كند اين را به حساب مهر او مي گذاريم و ارامش مي يابيم. شايد شنيدن اين كلمات درد اور باشد ولي دقت كنيم كه شايد گوينده رنج بيشتري را متحمل شده و غرورش را در زير پا گذارده تا اين كلمات را بيان كند به بهانه رسيدن به ارامش.
پس بر او خرده مگيريم.
مريم جان فكر كنم جوابي را كه از من مي خواستي داده باشم. به هر حال به اين موضوع ايمان دارم.
پس بر او خرده مگيريم.
مريم جان فكر كنم جوابي را كه از من مي خواستي داده باشم. به هر حال به اين موضوع ايمان دارم.
Sunday, February 23, 2003
چند روزي مي شود كه حال طبيعي ندارم .... سخت درهم واشفته ولي دليلي برايش نمي يابم .... اين سطر هاي زير هم تداعي لغات در ذهنم بود ... زشت يا زيبايش را نمي دانم .... با اين حال اسمش را هم هرچه بگذاريد نيكوست ...
**اين چند جمله در سكوت مخاطب گفته شده ...
***
تق ... تق ....
كسي در مي زند
در را مي گشايم
پشت در اما كسي را نمي بينم
ولي حسش مي كنم
به سرعت به درون مي ايد و خانه مي كند
بي هيچ درخواستي مستاجر دلم مي شود ...
انچنان اهسته و ارام گام بر مي دارد كه گويي در زير پايش قطعه اي ابر است
نه
در زير پايش چيزي نيست جز دلي كوچك
و سقف خانه از احساس است
مي خواهم برانمش
ولي با چه قدرتي؟
با كدام اجازه؟
راندن دلش را خواهد شكست
ولي اگر من نشكنم بي گمان او دلم را خواهد شكست
با اين حس نا اشنا نيستم
***
روزها گذشت
ومستاجرم هنوز در خانه است
خانه اي كه تا چندي پيش سبز بود
سبز بود و پر از شكوفه هاي بهاري
شكوفه هاي بهاري ؟
اري ... اري ...
دل تازه جوانه زده اي بود
و او همانند ساعقه اي ....
ساعقه اي كه هر چه در سر راهش بود را به 2 نيم مي كند
حتي جوانه ها را؟
اري ...
كشتن جوانه كه راحت تر است
جوان است
زيباست
لطيف است
و بي تجربه
و من با او چه كنم؟
با جوانه نيمه اي كه در دستم است چه كنم؟
شكايت به كدامين محكمه برم؟
كجاست كسي كه داد مرا بستاند؟
***
در ان روز به من گفتي به خاك بسپارش
او را در زمين خاطراتم زير خروارها ياد بود دفن كردم ...
ولي اين بار همانند گذشته نشد
نتوانستم از يادم بيرونش رانم
نمرد
پا به پايم جلو امد
گله مي كرد
مي گفت چرا جوانم كشتي
و من هيچ جوابي نداشتم
***
**اين چند جمله در سكوت مخاطب گفته شده ...
***
تق ... تق ....
كسي در مي زند
در را مي گشايم
پشت در اما كسي را نمي بينم
ولي حسش مي كنم
به سرعت به درون مي ايد و خانه مي كند
بي هيچ درخواستي مستاجر دلم مي شود ...
انچنان اهسته و ارام گام بر مي دارد كه گويي در زير پايش قطعه اي ابر است
نه
در زير پايش چيزي نيست جز دلي كوچك
و سقف خانه از احساس است
مي خواهم برانمش
ولي با چه قدرتي؟
با كدام اجازه؟
راندن دلش را خواهد شكست
ولي اگر من نشكنم بي گمان او دلم را خواهد شكست
با اين حس نا اشنا نيستم
***
روزها گذشت
ومستاجرم هنوز در خانه است
خانه اي كه تا چندي پيش سبز بود
سبز بود و پر از شكوفه هاي بهاري
شكوفه هاي بهاري ؟
اري ... اري ...
دل تازه جوانه زده اي بود
و او همانند ساعقه اي ....
ساعقه اي كه هر چه در سر راهش بود را به 2 نيم مي كند
حتي جوانه ها را؟
اري ...
كشتن جوانه كه راحت تر است
جوان است
زيباست
لطيف است
و بي تجربه
و من با او چه كنم؟
با جوانه نيمه اي كه در دستم است چه كنم؟
شكايت به كدامين محكمه برم؟
كجاست كسي كه داد مرا بستاند؟
***
در ان روز به من گفتي به خاك بسپارش
او را در زمين خاطراتم زير خروارها ياد بود دفن كردم ...
ولي اين بار همانند گذشته نشد
نتوانستم از يادم بيرونش رانم
نمرد
پا به پايم جلو امد
گله مي كرد
مي گفت چرا جوانم كشتي
و من هيچ جوابي نداشتم
***
Friday, February 21, 2003
براي من وتو:
روزيكه ما براي بادبادكهامان گوشواره خريديم
پائيز در روزهاي كسل و دير گذر تقويم گم شد.
ما با مكعب چوبي قطار روز هاي پيوسته و پيوستگي رفتيم.
ما با عطر گردشهاي موازي بلوار
و با طعم خلوت كوچه هاي بالاي شهر
ما با يك سلام؛ دو آبجو در ليوانهاي همرنگ
با خستگي از كسالت تنهايي و كتاب
با يك زاويه سبز در تقاطع سنگچين كوچه ها
عاشق شديم
وقتي كه هنوز دستهاي كوچك و معصوم تو بوي عروسك ميداد
عشق را تا بن بست دور ترين كوچه هاي شهر وجب كرديم
ما بازيگوش ترين عاشق و معشوق راه مدرسه بوديم
ما در درس تقلب كرديم و در عشق تجديد شديم.
روز هاي تلخ شهريور را
با سرخي بوسه ها رنگ زديم.
تو در دفتر چه عقايدت؛ با خط قشنگ نوشته بودي:
عشق با اين معصوميت بچه گانه اش؛
حيف است به اين زودي عروس شود!
عشق هنوز لبانش طرح پستانك دارد.
عشق با تمام شيطنت هنوز
از بوسه هاي ما خجالت ميكشد.
بيا عشق را بزك كنيم!
و من در دفتر چه بي تاريخ عقايدم نوشته بودم:
من عشق را عريان دوست دارم.
هر چه آبي تر باشد؛ بيشتر دوستش دارم.
عشق هر چه باران تر باشد؛
واژه چتر قديمي تر ميشود !
چه روز ها كه شكل شكسته قلب را فراموش كردم.
روزي در كلاس ساعت نقاشي
شكل قلب را بقدري كم عاشقانه نقاشي كردم
كه تمام مداد رنگي هايم از من قهر كردند
با هر كدام از مداد رنگيها نقاشي رنگش را باخت.
تو گفتي: من همه گلها را ميشناسم
اما اسمشان را نميدانم
با اين حرف آفتابگردانها خنديدند
آفتاب دويد و غروب آمد روي ديوار حياط
آفتاب همه آنها را چيد؛ روز زنداني در سايه را تنبيه كرد.
آفتاب رفت ؛ آافتاب گردانها عقب گرد كردند.
ديشب خواب ديدم
مادرت توي خواب موهاي بلند ترا كوتاه كرد
همان شب آنها را گره زد به گيسوي شب
شب؛ گيسويش تا نوك پايش رسيد.
من دلم براي موهاي تو سوخت
آنقدر گريه كردم كه موهاي تو دوباره بلند شد.
حالا نميدانم؛
شب وقت خواب؛ موهاي بلند ترا ، به كه بسپارم ؟
چه خياليست ؟ خودم شبها بيدار مي مانم
صبح به صبح آنها را ميشمارم،
اگر يك تارش كم باشد
در خانه شب را از پاشنه در مي آورم.
چطور است يك چارقد قشنگ برايت بخرم ..
اما اگر باد چارقد ترا برد،
جواب موهاي ترا چه بدهم ؟
اصلا بهتر است بنشينم وترا نگاه كنم!
بيا اسممان را عوض كنيم
ميگرديم ميان گلها
هر گي از همه قشنگ تر بود
اسمش اسم تو و خود گل مال من
يا اگر نخواستي، اسمش اسم تو و خود گل هم مال تو!
بيا براي تمام گلدانهاي خانه مان ، شناسنامه بگيريم !
تا كه آنها را گل بانو يا آقا گلدان صدا كنيم.
مثلاٌ اسم گلهاي مريم را ميگذاريم :مريم خانم !
يا اسم گلهاي شمعداني را ميگذاريم : گوگوش !
يكي از گلدانها را كه بيشتر از همه بوي نجابت ميدهد ،
ميفرستيم امسال به خانه خدا !
به نظر من ؛ گلدان گلهاي ياس رازقي بيشتر حق دارند، از ياس هاي سفيد.
جانمازي برايش ميدوزيم
يك غنچه گل سرخ هم ميگذاريم براي مهرش .
به گل تاج خروس ميگوييم كه به موقع برايش اذان بگويد
زير سايه درخت مو مسجد ميسازيم
و حوض برايش قبله باشد !
وقتي تو ميخندي، انگار سرخي يك كبوتر است
كه پر زده تا ديوار بوسه !
وقتي حرف مي زني انگار حروف الفبا يك جعبه مداد رنگي است
و هر حرفش يك رنگ دارد.
حرفهاي تو يك باغ است .
هر چه بيشتر حرف ميزني، باغ انبوه تر ميشود
با هر كلمه از زبان تو، يك درخت سبز ميشود
اگر بگويي : عشق !
در يك لحظه تمام پرنده ها با جفت هايشان عروسي ميكنند.
اگر بگويي: قهر ؛ باغ يك پارچه آتش ميشود
اگر بگويي : باران ؛ من در باغ خيس ميشوم !
چترت را به من بده و بگو باران ، مرا صدا كن تا گم نشوم ؛
وقتي تو گريه ميكني انگار چشمانت هزارو يك شب است كه قصه باران مي گويد.
دريا دلش مي خواهد كه چشمان ترا بدختري قبول كند
آسمان دلش ميخواهد با چشمان تو همسايه باشد
ابر ها ميخواهند كه سايبان تو باشند
وقتي تو گريه ميكني انگار همه گريه ميكنند
دل تمام گلدسته ها ميسوزد
تمام كوچه ها براي سلامتي پنجره نذر ميكنند
اقاقي ها سه ماه زمستان را نماز ميخوانند
تمام رودخانه به تو كه كوچكتري از (دختر) ، ميگويند : (مادر) !
چشمه ها به تو ميگويند: خواهر
صداي هق هق گريه هاي تو يك حوض است با هزار فواره !
صداي هق هق گريه هاي تو پنجره را خيس ميكند
صداي هق هق گريه هاي تو ، صدا نيست ،
آتش بازي زير باران است
گريه تو روز هاي آخر سربازيست
با برف اول هر رمستان عاشق ميشوي
راستي يادم نبود كه بگويم:
گيسوانت يك ستاره بيشتر از شب دارد
و من به همان اندازه ترا دوست دارم !
روزيكه ما براي بادبادكهامان گوشواره خريديم
پائيز در روزهاي كسل و دير گذر تقويم گم شد.
ما با مكعب چوبي قطار روز هاي پيوسته و پيوستگي رفتيم.
ما با عطر گردشهاي موازي بلوار
و با طعم خلوت كوچه هاي بالاي شهر
ما با يك سلام؛ دو آبجو در ليوانهاي همرنگ
با خستگي از كسالت تنهايي و كتاب
با يك زاويه سبز در تقاطع سنگچين كوچه ها
عاشق شديم
وقتي كه هنوز دستهاي كوچك و معصوم تو بوي عروسك ميداد
عشق را تا بن بست دور ترين كوچه هاي شهر وجب كرديم
ما بازيگوش ترين عاشق و معشوق راه مدرسه بوديم
ما در درس تقلب كرديم و در عشق تجديد شديم.
روز هاي تلخ شهريور را
با سرخي بوسه ها رنگ زديم.
تو در دفتر چه عقايدت؛ با خط قشنگ نوشته بودي:
عشق با اين معصوميت بچه گانه اش؛
حيف است به اين زودي عروس شود!
عشق هنوز لبانش طرح پستانك دارد.
عشق با تمام شيطنت هنوز
از بوسه هاي ما خجالت ميكشد.
بيا عشق را بزك كنيم!
و من در دفتر چه بي تاريخ عقايدم نوشته بودم:
من عشق را عريان دوست دارم.
هر چه آبي تر باشد؛ بيشتر دوستش دارم.
عشق هر چه باران تر باشد؛
واژه چتر قديمي تر ميشود !
چه روز ها كه شكل شكسته قلب را فراموش كردم.
روزي در كلاس ساعت نقاشي
شكل قلب را بقدري كم عاشقانه نقاشي كردم
كه تمام مداد رنگي هايم از من قهر كردند
با هر كدام از مداد رنگيها نقاشي رنگش را باخت.
تو گفتي: من همه گلها را ميشناسم
اما اسمشان را نميدانم
با اين حرف آفتابگردانها خنديدند
آفتاب دويد و غروب آمد روي ديوار حياط
آفتاب همه آنها را چيد؛ روز زنداني در سايه را تنبيه كرد.
آفتاب رفت ؛ آافتاب گردانها عقب گرد كردند.
ديشب خواب ديدم
مادرت توي خواب موهاي بلند ترا كوتاه كرد
همان شب آنها را گره زد به گيسوي شب
شب؛ گيسويش تا نوك پايش رسيد.
من دلم براي موهاي تو سوخت
آنقدر گريه كردم كه موهاي تو دوباره بلند شد.
حالا نميدانم؛
شب وقت خواب؛ موهاي بلند ترا ، به كه بسپارم ؟
چه خياليست ؟ خودم شبها بيدار مي مانم
صبح به صبح آنها را ميشمارم،
اگر يك تارش كم باشد
در خانه شب را از پاشنه در مي آورم.
چطور است يك چارقد قشنگ برايت بخرم ..
اما اگر باد چارقد ترا برد،
جواب موهاي ترا چه بدهم ؟
اصلا بهتر است بنشينم وترا نگاه كنم!
بيا اسممان را عوض كنيم
ميگرديم ميان گلها
هر گي از همه قشنگ تر بود
اسمش اسم تو و خود گل مال من
يا اگر نخواستي، اسمش اسم تو و خود گل هم مال تو!
بيا براي تمام گلدانهاي خانه مان ، شناسنامه بگيريم !
تا كه آنها را گل بانو يا آقا گلدان صدا كنيم.
مثلاٌ اسم گلهاي مريم را ميگذاريم :مريم خانم !
يا اسم گلهاي شمعداني را ميگذاريم : گوگوش !
يكي از گلدانها را كه بيشتر از همه بوي نجابت ميدهد ،
ميفرستيم امسال به خانه خدا !
به نظر من ؛ گلدان گلهاي ياس رازقي بيشتر حق دارند، از ياس هاي سفيد.
جانمازي برايش ميدوزيم
يك غنچه گل سرخ هم ميگذاريم براي مهرش .
به گل تاج خروس ميگوييم كه به موقع برايش اذان بگويد
زير سايه درخت مو مسجد ميسازيم
و حوض برايش قبله باشد !
وقتي تو ميخندي، انگار سرخي يك كبوتر است
كه پر زده تا ديوار بوسه !
وقتي حرف مي زني انگار حروف الفبا يك جعبه مداد رنگي است
و هر حرفش يك رنگ دارد.
حرفهاي تو يك باغ است .
هر چه بيشتر حرف ميزني، باغ انبوه تر ميشود
با هر كلمه از زبان تو، يك درخت سبز ميشود
اگر بگويي : عشق !
در يك لحظه تمام پرنده ها با جفت هايشان عروسي ميكنند.
اگر بگويي: قهر ؛ باغ يك پارچه آتش ميشود
اگر بگويي : باران ؛ من در باغ خيس ميشوم !
چترت را به من بده و بگو باران ، مرا صدا كن تا گم نشوم ؛
وقتي تو گريه ميكني انگار چشمانت هزارو يك شب است كه قصه باران مي گويد.
دريا دلش مي خواهد كه چشمان ترا بدختري قبول كند
آسمان دلش ميخواهد با چشمان تو همسايه باشد
ابر ها ميخواهند كه سايبان تو باشند
وقتي تو گريه ميكني انگار همه گريه ميكنند
دل تمام گلدسته ها ميسوزد
تمام كوچه ها براي سلامتي پنجره نذر ميكنند
اقاقي ها سه ماه زمستان را نماز ميخوانند
تمام رودخانه به تو كه كوچكتري از (دختر) ، ميگويند : (مادر) !
چشمه ها به تو ميگويند: خواهر
صداي هق هق گريه هاي تو يك حوض است با هزار فواره !
صداي هق هق گريه هاي تو پنجره را خيس ميكند
صداي هق هق گريه هاي تو ، صدا نيست ،
آتش بازي زير باران است
گريه تو روز هاي آخر سربازيست
با برف اول هر رمستان عاشق ميشوي
راستي يادم نبود كه بگويم:
گيسوانت يك ستاره بيشتر از شب دارد
و من به همان اندازه ترا دوست دارم !
Thursday, February 20, 2003
امشب هوا بوي ديگري مي دهد ... انگار نسيم با خود شميمي ديگر به ارمغان اورده است ... شميمي اشنا ... رايحه در اطرافم مي پيچد ... با تمام وجود حسش مي كنم .... در سرم مي پيچد .... صداي پايش را مي شنوم .... ولي انگار تعادلش را از دست داده است ... به در و ديوار مي خورد ... با هر برخوردي كلامي در من جاري مي شود ... مي انديشم ... به اين شميم اشنا مي انديشم ... باز به سراغم امده و من دليلش را مي دانم ؟ ... نمي دانم ؟.... نمي دانم ... امشب هوا بوي تنهايي مي دهد ... و من احساسا مي كنم غريبم ... در اين دشت تنهايي غريبم ... باز امشب من باقي مانده ام و ديوار ... مونس تنهاييم ... سنگ صبورم ... قسمتي از جانم ... او هم بو را حس كرده است ... و خود را اماده كرده ته نظاره گر هم اغوشي دختري باشد ... و من امشب با تنهايي هم اغوش خواهم شد ... با زبان بي زباني مي گويد كه اين بار در اين راه قدم ننهم ... و من همانند هميشه با شرمساري به خواب مي روم ...
Wednesday, February 19, 2003
اب .. اتش ... در دو سر زندگيش قرار دارند .... و او نظاره گر .... مي نگرد بي انكه قدرت تغييري داشته باشد .... چه كند ؟ .... با اب پيش رود يا با اتش؟ .... كدام يك را برگزيند؟ ... اب را يا اتش را يا هر دو را؟ .... اب را برگزيد راندش ..... جريان قوي تر از توانش بود .... اتش را برگزيد سوزان تز از توانش بود .... غمگين ... مغموم .... نشسته بود و فقط مي انديشيد ..... به چه؟ ... به راه حلي براي پيمودن راه ....
مغموم ؟.... نيستم ....
ناراحت؟ ..... نيستم .... شايد ....
فكر مي كني؟ .... نه .... نمي توانم نيانديشم ....
به چه مي انديشي؟ .... به زندگيم .... به سرنوشتم ....
فكرش را نكن .... از من چيزي نخواه كه در توانم نيست ...
و من فقط نظاره گرم ... نظاره گري كه شاه كليد در دست اوست ....
نمي داند؟ ... چرا مي دانم ....
چرا استفاده اش نمي كني؟ .... چگونه؟ .... به ياد ندارم چنين مشكلي را .... را گريزش را نيز نمي دانم ....
حركت كن .... كرختم ....
دست و پايم سرد است .....
راه نجات .....
راه نجات .....
به دنبالش مي گردم ....
هر چه بيشتر مي جويم كمتر مي يابم ....
مغموم ؟.... نيستم ....
ناراحت؟ ..... نيستم .... شايد ....
فكر مي كني؟ .... نه .... نمي توانم نيانديشم ....
به چه مي انديشي؟ .... به زندگيم .... به سرنوشتم ....
فكرش را نكن .... از من چيزي نخواه كه در توانم نيست ...
و من فقط نظاره گرم ... نظاره گري كه شاه كليد در دست اوست ....
نمي داند؟ ... چرا مي دانم ....
چرا استفاده اش نمي كني؟ .... چگونه؟ .... به ياد ندارم چنين مشكلي را .... را گريزش را نيز نمي دانم ....
حركت كن .... كرختم ....
دست و پايم سرد است .....
راه نجات .....
راه نجات .....
به دنبالش مي گردم ....
هر چه بيشتر مي جويم كمتر مي يابم ....
Tuesday, February 18, 2003
لبخند ... لبخندي كه به اندازه يك دنيا ارزش دارد .... رويي گشاده ... مهربان ... زيبا ... خرسند از روزگار ... از روزگاري كه برايش رقم خورده است .... انچنان سرخوش كه قادر به قالب تهي كردن است ... اوايي .... اوايي به گوش مي رسد .... از كجاست؟ ... از كيست؟ .... به خاطر چيست؟ .... صدايش گوش فلك را پر كرده است .... از ان خانه مي ايد .... خانه اي كوچك .... ساده .... و پر از مهر .... امروز اينجا جشني بر پاست .... جشن پيوند ... پيوند دو قلب ... دو روح ... دو زندگي .... صدايش را مي شنوي؟ ... صداي خوشبختي ان دو را مي شنوي؟ .... تمام كوچه را اذين بسته اند .... تمام راه را گل باران كرده اند ... نقل ونبات زمين را فرش كرده است .... و دو نفر بر روي اين زمين گام مي نهند .... براي اين دو زمين با اسمان فرقي ندارد .. چون روحشان در اسمان هفتم در پرواز است ... امروز فرشتگان همه لباس سپيد بر تن دارند و پايكوبي مي كنند .... امروز روز وصال است .... خداوند اغوش باز كرده تا زيباترين گل زمين را بچيند و به خانه اش ببرد .... امروز بر لبانش لبخندي زيبا مي درخشد .... ولي بر روي اين زمين خاكي چشم ها گريان است .... امروز در اينجا روز جدايي است .... مرگ اغوش باز كرده است
Monday, February 17, 2003
Thursday, February 13, 2003
كودكي در بطن يك زن .... زني دردمند ... فرياد مي كشد ... با فرياد مي خواهد كودك را بيرون راند .... كودك اما مي ترسد ... نمي تواند دنيايي غير از بطن مادر را تجسم كند .... مادر اما به فكر خوشبختي اوست .... پدر در اضطراب اينكه چه خواهد شد .... در يك لحظه كودك به بيرون رانده مي شود ... او ترسيده است به دنبال يك اغوش گرم مي گردد .... پدر و مادر در اغوش مي گيرندش ... برايش دنيايي از خوبيها را ارزو دارند ....
.....24 بهمن روز تولد بي بي گل ....
.....24 بهمن روز تولد بي بي گل ....
Sunday, February 09, 2003
كودكي فرشته خو
پاك و ساده همچون رود
جاري در دشت عاطفه
مي خراميد همچون رستم
شكست ناپذير
در دور دست ها زني مي نگريست
با عشق
عشقي نهان
در دلش اشوبي
اشوب؟
مي خواست كه اغوش بگشايد
اما نمي توانست
او محكوم بود
محكوم به جدايي
جدايي ابدي
ديگري برايش اغوش گشوده بود
و از او گريزي نبود
و اما طفل
او چه گناهي داشت؟
او چرا محكوم به جدايي شده بود؟
به كدامين گناه مي ازاريش؟
اما تو گوش هايت را گرفته اي
نمي شنوي
فرياد دردش را نمي شنوي
اغوش گشودي و زن را بردي
مرگ بر تو باد اي مرگ نا بهنگام او زن
پاك و ساده همچون رود
جاري در دشت عاطفه
مي خراميد همچون رستم
شكست ناپذير
در دور دست ها زني مي نگريست
با عشق
عشقي نهان
در دلش اشوبي
اشوب؟
مي خواست كه اغوش بگشايد
اما نمي توانست
او محكوم بود
محكوم به جدايي
جدايي ابدي
ديگري برايش اغوش گشوده بود
و از او گريزي نبود
و اما طفل
او چه گناهي داشت؟
او چرا محكوم به جدايي شده بود؟
به كدامين گناه مي ازاريش؟
اما تو گوش هايت را گرفته اي
نمي شنوي
فرياد دردش را نمي شنوي
اغوش گشودي و زن را بردي
مرگ بر تو باد اي مرگ نا بهنگام او زن
چند روزي است كه سخت در فكر فرو رفته ام .... به گذشته مي انديشم .... به خط خط زندگيم .... به لحظه هاي كوچك و بزرگ .... به تصميماتي كه گرفته ام ... و اين سوال در ذهنم نقش مي بندد كه ايا همه اين راه به درستي انتخاب و طي شده يا خير؟ .... اگر اشتباهي رخ داده ايا از اين اشتباه درسي اموزنده فرا گرفته ام يا خير؟ .... متعجبم .... باز مي خواهم زندگيم را عوض كنم ولي اين بار چگونه مي شود ؟ ....
Thursday, February 06, 2003
اسمان ... ابي و شفاف ... جذاب .... روشن مي شود .... با بالا امدن خورشيد زيبايي دو چندان مي شود ... گيسوان زيبا وپر ابهتش را از ميان ابر ها عبور مي دهد ... اسمان نيلي مي شود ... حلقه هاي زرد رنگ خاموش ترين ستاره مانند تاجي از مي درخشد ... بالاتر مي رود در اوج ابي ترين نقطه دنيا قرار مي گيرد .... از انجا به زير انوارش مي نگرد ... و زندگي را در جريان مي بيند .... او خود زندگي است ...
زني ... زني درد كشيده بر روي تختي دراز كشيده ... چشمان پر نيازش را به در دوخته تا كه شايداو از در بيايد دست نوازش بر سرش بكشد و درد او را اندكي كاهش دهد .... دست و پايش را به تخت مي بندند ... اما او به ديگري مي انديشد ... به اويي كه از بطن او تغذيه مي كند ... به اويي كه تا مدتها سر بار خواهد شد ... سرباري كه با عشق پذيرايش مي شوند ... ناگهان درد در تمام وجودش مي پيچد .... و او باز به در مي نگرد ... به زماني مي انديشد كه اين درد پايان يابد ... و با دردي جانكاه به اتمام مي رسد ... نوزادي در بغل و پدر نوزاد كه او را عاشقانه مي نگرد وبه همسرش كه مثال فرشتگان شده مي نگرد ... و زندگي در جريان را مي بيند ... او خود زندگي است ...
كودكي ... كودكي معصوم ... با صورتي سياه از چرك ... با دستاني ظريف .... با انگشتاني به باريكي تار مو .... با كوله باري از حسرت ... دستمالي بر دست .... به دنبالم مي دود .... و ما از او فرار مي كنم ... از رويش خجالت مي كشم ... مي خواهد شيشه را با غرورش پاك كند تا كه بلكه من دست در جيب كنم و خرج خانواده فقيرش را بدهم ... و او به اين حراج مي نگرد ... و مي انديشد كه زندگي چيست؟ ... او خود زندگي است ....
مردي ... مردي سوار بر ارابه ارزوهايش پيش به سوي عروسش .... با كتي به سياهي شب .... اركيده اي بر جيب لباسش ابهتش را دو برابر مي كند .... چنان مي رود كه گويي اين شب را پاياني نيست ... پاياني بر اين زندگي نمي توان كشيد ... با غرور .... وبه تنها چيزي كه نمي انديشد اين است كه زندگي چيست ... او خود زندگي است ...
گل سرخي ... گل سرخي چشمانش را باز مي كند ... قطرات شبنم را بر روي لبانش احساس مي كند .... با ولع مي بلعد .... سبك تر مي شود ... سرش را بالا مي گيرد به اسمان خيره مي شود .... خورشيد را مي بيند و زنبوران عسل را ... با كمال ميل پذيرايشان مي شود ... زندگي در جريان است ....
فرداي ان روز ديگر گلي در كار نيست .... ولي اسمان خورشيد زن مرد كودك همه هستند ... زيرا زندگي مي كنند با سختي يا عشق ... ولي زندگي مي كنند ...
ما خود زندگي هستيم پس زندگي كنيم نه فرار ....
زني ... زني درد كشيده بر روي تختي دراز كشيده ... چشمان پر نيازش را به در دوخته تا كه شايداو از در بيايد دست نوازش بر سرش بكشد و درد او را اندكي كاهش دهد .... دست و پايش را به تخت مي بندند ... اما او به ديگري مي انديشد ... به اويي كه از بطن او تغذيه مي كند ... به اويي كه تا مدتها سر بار خواهد شد ... سرباري كه با عشق پذيرايش مي شوند ... ناگهان درد در تمام وجودش مي پيچد .... و او باز به در مي نگرد ... به زماني مي انديشد كه اين درد پايان يابد ... و با دردي جانكاه به اتمام مي رسد ... نوزادي در بغل و پدر نوزاد كه او را عاشقانه مي نگرد وبه همسرش كه مثال فرشتگان شده مي نگرد ... و زندگي در جريان را مي بيند ... او خود زندگي است ...
كودكي ... كودكي معصوم ... با صورتي سياه از چرك ... با دستاني ظريف .... با انگشتاني به باريكي تار مو .... با كوله باري از حسرت ... دستمالي بر دست .... به دنبالم مي دود .... و ما از او فرار مي كنم ... از رويش خجالت مي كشم ... مي خواهد شيشه را با غرورش پاك كند تا كه بلكه من دست در جيب كنم و خرج خانواده فقيرش را بدهم ... و او به اين حراج مي نگرد ... و مي انديشد كه زندگي چيست؟ ... او خود زندگي است ....
مردي ... مردي سوار بر ارابه ارزوهايش پيش به سوي عروسش .... با كتي به سياهي شب .... اركيده اي بر جيب لباسش ابهتش را دو برابر مي كند .... چنان مي رود كه گويي اين شب را پاياني نيست ... پاياني بر اين زندگي نمي توان كشيد ... با غرور .... وبه تنها چيزي كه نمي انديشد اين است كه زندگي چيست ... او خود زندگي است ...
گل سرخي ... گل سرخي چشمانش را باز مي كند ... قطرات شبنم را بر روي لبانش احساس مي كند .... با ولع مي بلعد .... سبك تر مي شود ... سرش را بالا مي گيرد به اسمان خيره مي شود .... خورشيد را مي بيند و زنبوران عسل را ... با كمال ميل پذيرايشان مي شود ... زندگي در جريان است ....
فرداي ان روز ديگر گلي در كار نيست .... ولي اسمان خورشيد زن مرد كودك همه هستند ... زيرا زندگي مي كنند با سختي يا عشق ... ولي زندگي مي كنند ...
ما خود زندگي هستيم پس زندگي كنيم نه فرار ....
Wednesday, February 05, 2003
Tuesday, February 04, 2003
دختري ... دختري در بند و اسير ... گرفتار در كوهي از تاريكي ها ...منتظر ندايي ... فريادي كه او را از اين دنيا برون اورد ... ولي انگار هيچ كس صدايش را نمي شنيد ... درون كوهي پنهان بود .... كوهي كه خود ساخته بود ....حفاظي بود ... كه او را حفظ كند از ديگران ... ديگراني كه مي ازردندش .... كوه چنان عظمتي داشت كه به نظر شكستني نمي امد ... روزي ... روزي از ميان روزهاي غم وياس ... كه سردي هوا لرزه بر اندام مي انداخت .... يكي از ان روزهاي فراموش نشدني ... او امد ... پسري مهربان .... پسري پر از مردانگي ... پر از قدرت و درك ... امد با يك دنيا حرف نگفته .... با يك دنيا حديث سر به مهر ... امد تا گمشده اي را بيابد ... دخترك را ديد ... حرف هايش را شنيد ... به نظرش زيبا امد ... صورتي معصوم ... ضميري ارام ... دلي پر از محبت ... دستانش را گشود ... اغوش باز كرد تا او را پذيرا باشد ... به نظر ارزش انرا داشت ... ولي دخترك ترسيد ... از اتفاقات اينده مي ترسيد .... نمي خواست اشتباه كند ... نگران بود ترديد داشت .... پسرك با سخنانش ارامش تزريق مي كرد .... از صميم قلب عشق مي ورزيد ... قلبي بي تزوير و ريا ... دخترك اما دو دل بود كه عادت كرده يا حس جديدي درونش لانه كرده ... روزي بعد از مدتها صبر دخترك اعتراف كرد ... پيش مادر رفت و اعتراف كرد ... اعتراف به اينكه مي خواهد قلبش را باز كند ... بر روي مهر و محبت باز كند ... مادر انگار ترسيده باشد .... پيش پدر رفت و كمك خواست ... پدر اما لرزيد ... روحش انگار پژمرد ... ساكت اما با بغض به مادر مي نگريست ... عميق و پر معنا ... در وجودش اما پر از درد و غصه بود .... به گذشته مي انديشيد ... بزرگ شدن دخترك را نديده بود و نمي توانست بپذيرد ... انقدر بزرك شده كه از او جدا شود ؟ ... وجودش را از وجود او جدا كند؟ ... به سوي دخترك رفت ... با تمانينه و ارام ... دخترك را بوسيد ... دوباره به او خيره شد ... طوري مي نگريست كه گويي تا به حال نديده ... واقعا هم او را اين چنين نديده بود ... سعي كرد درونش را بخواند ... نتوانست ... سعي كرد با محبت بيشتري نگاه كند ...اما هنوز مي لرزيد ... دخترك را در اغوش فشرد .... انقدر او را تنگ در بر گرفت كه نفس دخنرك در سينه حبس شد ... حبس ماند ... انقدر حبس كه ديگر نفسي براي بيرون امدن وجود نداشت ... پدر هنوز مي لرزيد ... لرزشش نه بخاطر برودت هوا بلكه از خشم بود ... دخترك ساده و ارام در اغوش پدر جان سپرد ... و پدر تنها ماند ... پسرك امد ... دخترك را در اغوش فشرد و با خود برد .... در گوشه اي ازخاك باغچه جاي داد ... برايش خانه اي ساخت ... خانه اي ابدي ...
سالهاست كه روح پر و بال شكسته دخترك بر روي ان خانه مي چرخد .... و سالهاست كه پسرك بر سر ان قبر مي گريد ... ان قبر ... قبر ارزوهايش ... پدر اما خاموش ....
سالهاست كه روح پر و بال شكسته دخترك بر روي ان خانه مي چرخد .... و سالهاست كه پسرك بر سر ان قبر مي گريد ... ان قبر ... قبر ارزوهايش ... پدر اما خاموش ....
Sunday, February 02, 2003
Saturday, February 01, 2003
شكست ... شكست .. انچنان شكستني كه صدايش رسا به گوشم رسيد .... بالافاصله صدايش را خفه كردم كه مبادا به گوش ديگري به غير از خودم برسد ... ولي فكر مي كنم او هم شنيد .... چنان بدون درنگ و لحظه اي تامل شكست كه نتوانستم جلوگيري كنم .... و با شكستنش انچنان اشكي در چشمانم و انچنان بغضي در گلويم پيدا شد كه بي اختيار صدايم لرزيد .... من به اين مي انديشيدم كه ايا مي توانم جبرانش كنم يا خير؟ .... و تنها كاري كه از دستم ساخته بود سكوت بود تا او فكر نكند من ترحم مي كنم .... قسم به مقدسات كه اين طور نبود .... او از دردي مي گفت كه نمي دانستم چه جوابي و چه مرهمي مناسب است .... پاره پاره شد در يك لحظه همه غرورش را فرو ريختم ... در يك لحظه انچنان خوار شدم كه ارزو كردم هيچگاه نبودم ... هيچگاه زاده نشده بودم ... من سادگي هيچ كس را با هيچ چيز تعويض نمي كنم .... ولي او ارزو كرد كاش كه " خانه اي و مال و منالي داشتم تا تو به من هيم نگاهي مي انداختي" .... و من هيچگاه نتوانستم جوابي برايش بياورم .... تنها جواب پاره پاره شدن قلبم بود .... قلبم شكست .... و من هيچ نگفتم .... نگفتم كه" سادگي را دوست دارم تو را دوست دارم نه دنيايت را " .... نتوانستم كه بگويم ....
Subscribe to:
Posts (Atom)