اب .. اتش ... در دو سر زندگيش قرار دارند .... و او نظاره گر .... مي نگرد بي انكه قدرت تغييري داشته باشد .... چه كند ؟ .... با اب پيش رود يا با اتش؟ .... كدام يك را برگزيند؟ ... اب را يا اتش را يا هر دو را؟ .... اب را برگزيد راندش ..... جريان قوي تر از توانش بود .... اتش را برگزيد سوزان تز از توانش بود .... غمگين ... مغموم .... نشسته بود و فقط مي انديشيد ..... به چه؟ ... به راه حلي براي پيمودن راه ....
مغموم ؟.... نيستم ....
ناراحت؟ ..... نيستم .... شايد ....
فكر مي كني؟ .... نه .... نمي توانم نيانديشم ....
به چه مي انديشي؟ .... به زندگيم .... به سرنوشتم ....
فكرش را نكن .... از من چيزي نخواه كه در توانم نيست ...
و من فقط نظاره گرم ... نظاره گري كه شاه كليد در دست اوست ....
نمي داند؟ ... چرا مي دانم ....
چرا استفاده اش نمي كني؟ .... چگونه؟ .... به ياد ندارم چنين مشكلي را .... را گريزش را نيز نمي دانم ....
حركت كن .... كرختم ....
دست و پايم سرد است .....
راه نجات .....
راه نجات .....
به دنبالش مي گردم ....
هر چه بيشتر مي جويم كمتر مي يابم ....
No comments:
Post a Comment