Thursday, February 20, 2003
امشب هوا بوي ديگري مي دهد ... انگار نسيم با خود شميمي ديگر به ارمغان اورده است ... شميمي اشنا ... رايحه در اطرافم مي پيچد ... با تمام وجود حسش مي كنم .... در سرم مي پيچد .... صداي پايش را مي شنوم .... ولي انگار تعادلش را از دست داده است ... به در و ديوار مي خورد ... با هر برخوردي كلامي در من جاري مي شود ... مي انديشم ... به اين شميم اشنا مي انديشم ... باز به سراغم امده و من دليلش را مي دانم ؟ ... نمي دانم ؟.... نمي دانم ... امشب هوا بوي تنهايي مي دهد ... و من احساسا مي كنم غريبم ... در اين دشت تنهايي غريبم ... باز امشب من باقي مانده ام و ديوار ... مونس تنهاييم ... سنگ صبورم ... قسمتي از جانم ... او هم بو را حس كرده است ... و خود را اماده كرده ته نظاره گر هم اغوشي دختري باشد ... و من امشب با تنهايي هم اغوش خواهم شد ... با زبان بي زباني مي گويد كه اين بار در اين راه قدم ننهم ... و من همانند هميشه با شرمساري به خواب مي روم ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment