Saturday, February 01, 2003
شكست ... شكست .. انچنان شكستني كه صدايش رسا به گوشم رسيد .... بالافاصله صدايش را خفه كردم كه مبادا به گوش ديگري به غير از خودم برسد ... ولي فكر مي كنم او هم شنيد .... چنان بدون درنگ و لحظه اي تامل شكست كه نتوانستم جلوگيري كنم .... و با شكستنش انچنان اشكي در چشمانم و انچنان بغضي در گلويم پيدا شد كه بي اختيار صدايم لرزيد .... من به اين مي انديشيدم كه ايا مي توانم جبرانش كنم يا خير؟ .... و تنها كاري كه از دستم ساخته بود سكوت بود تا او فكر نكند من ترحم مي كنم .... قسم به مقدسات كه اين طور نبود .... او از دردي مي گفت كه نمي دانستم چه جوابي و چه مرهمي مناسب است .... پاره پاره شد در يك لحظه همه غرورش را فرو ريختم ... در يك لحظه انچنان خوار شدم كه ارزو كردم هيچگاه نبودم ... هيچگاه زاده نشده بودم ... من سادگي هيچ كس را با هيچ چيز تعويض نمي كنم .... ولي او ارزو كرد كاش كه " خانه اي و مال و منالي داشتم تا تو به من هيم نگاهي مي انداختي" .... و من هيچگاه نتوانستم جوابي برايش بياورم .... تنها جواب پاره پاره شدن قلبم بود .... قلبم شكست .... و من هيچ نگفتم .... نگفتم كه" سادگي را دوست دارم تو را دوست دارم نه دنيايت را " .... نتوانستم كه بگويم ....
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment