كودكي فرشته خو
پاك و ساده همچون رود
جاري در دشت عاطفه
مي خراميد همچون رستم
شكست ناپذير
در دور دست ها زني مي نگريست
با عشق
عشقي نهان
در دلش اشوبي
اشوب؟
مي خواست كه اغوش بگشايد
اما نمي توانست
او محكوم بود
محكوم به جدايي
جدايي ابدي
ديگري برايش اغوش گشوده بود
و از او گريزي نبود
و اما طفل
او چه گناهي داشت؟
او چرا محكوم به جدايي شده بود؟
به كدامين گناه مي ازاريش؟
اما تو گوش هايت را گرفته اي
نمي شنوي
فرياد دردش را نمي شنوي
اغوش گشودي و زن را بردي
مرگ بر تو باد اي مرگ نا بهنگام او زن
No comments:
Post a Comment