قاصدكي بود همراه ديگران. با هم بر روي شاخه اي باريك زندگي مي كردند. تازه چشم گشوده و دنيا را ديده بودند. تا چندي پيش او نيز گلي بود. شايد به زيبايي ديگران نبود اما او نيز گلي بود. زمان برايش زود مي گذشت. هنوز مست گل بودن بود كه قاصدك شده بود. مي دانست عمرش از گل نيز كوتاه تر است. در مزرعه سر سبز بزرگي روييده بود. كشاورز هر روز سرك مي كشيد و دست به اسمان دراز مي كرد و طلب باران مي كرد. اما او هر روز دست به سوي اسمان دراز مي كرد وعاجزانه از خدا مي خواست كه باران نيايد. باران و باد برايش انتهاي ابديت بود. روزي باران با شدت فراوان شروع به باريدن كرد و او سر را به زير بوته شبدري برد تا از خيس شدن در امان باشد. پس از باران هوا مطبوع و دلنشين شده بود. سر را بيرون اورد تا دعايي بخواند كه ناگاه باد او را با خود برد.
No comments:
Post a Comment