در خواب بودم كه تو را ديدم
جز جز اجزاي صورتت را از بر كردم
عاجزانه لبخندي زدم
در طلب بوسه اي بودم كه نا گاه از خواب پريدم
هر چه تو را جستم نيافتم
مي خواستم بيابمت و نقل گذشته كنم
سوسوي نور قرمز هاله اي اسرار اميز در اطرافت ايجاد كرده بود
مي خواستم بگويم كه عشق هوس نيست
نياز است
خودباوريست
مي خواستم بگويم تنهايي درديست لاعلاج و در تاركيش ان هيولايي نهفته است
درمانش بي گمان عشقي هوس الود است
اما هوس و عشق را تعريفي همانند دو خط موازيست
هيچگاه به هم نخواهند رسيد
مي خواستم باز هم بگويم كه وقت ديدار به سر رسيد و هنوز شيريني اش قابل چشيدن
اما عشق را پايان نيست بلكه جداييست
هيهات از ان كه مرا ياراي صبرش نيست
شايد در شبي ديگر
در خوابي ديگر
رويايت به سراغم بيايد
اين بار برايت از شوق ديدار خواهم گفت
ولي اين بار
رويا را كابوس مكن
ناكامش مگذار
با من بمان تا انتها
يا اگر تو را ياراي ماندن نيست مرا با خود ببر
No comments:
Post a Comment