Saturday, May 24, 2003

دسته اي مرغ صياد دريايي
بر روي اقيانوس درخشنده
در حال پرواز تا سوي ديگر زمين
در پي كشف گرد بود ان
پرواز تجربه است و تجربه پختگي
تجربه ازادي
تجربه نامحدود زيستن
تجربه احساس انوار گرم و طلايي ير روي بال ها
شايد در پس اين پرواز حس جدايي ارميده باشد
شايد براي صياد فقط تجربه همراهي مطرح باشد ولي براي صيد تجربه جدايي
تجربه نيستي
فنا شدن
واي بر ان ماهي رنگيني كه در منقار پر كين او گرفتار ايد
ديگر مرغكان اسمان بر حال او گريه نخواهند كرد
بر حال زارش خواهند خنديد
همانند انسان ها
بر زاري انسان ها مي خندم و بر خوشيشان مي گريم
در روز ازل در دلم سنگ گذاشتند و روانه سفرم كردند
كوله بارم نفرت
واژه رحم شفقت در فرهنگ من جايي ندارند
در دلم نيز
دل ...
دل...
بيهوده واژه ايست
اصطلاح ساده لوحان روزگار
در بساط دست فروشان هم نتوانستم دلي پيدا كنم
دلي عاريه اي
شايد با دل عاريه اي رحم را تعريف كنم
اصلا دل به چه كارم مي ايد؟
مني كه اسطوره ظلم و كينم
مني كه كوه در مقابل پايداري و غرورم فرو ريخت و باد انرا بسان ماسه بر ساحل اقيانوس پراكند
اقيانوس به من جدايي اموخت
هنگامي كه تنها در ميانش بودم
دست و پا مي زدم
فرياد براي نجاتم سر داده بودم
در ان هنگام به من لبخند زد و دستان مواجش را باز كرد و مرا در اغوش خود فشرد
در ان هنگام از جدا شدم از خودم جدا شدم

No comments: