Tuesday, April 29, 2003

خاموشم امروز
اما شايد فردا
از براي دنيا
سكوت معني دگري داشته باشد
شايد امروز صداها تلخ است
ولي فردا
....
....
نمي دانم چه خواهد بود و چه خواهد شد
ولي هرچه هست امروز را كنار خواهم زد
مشكلات داير باير خواهند شد؟

Monday, April 28, 2003

دل ارام نگيرد
جوششي عظيم همچون اتشفشان دارد
رفت و امدي در ان صورت مي گيرد كه بي شباهت به صداي سم اسبان در چراگاه است
دردي احساس نمي كند
هر چه هست اشفتگيست
بدتر از ان نبود همدرد شايد
خاطرات رعب انگيز است
نگرانم
شايد هم اين ترس است كه درونم لانه كرده
ترس از چه؟
نابود شدن نفس

**
و فردا مي ايد و من به امروز خواهم خنديد
اين مرهمي است كه هر روز بر زخم هايم مي گذارم
صبح كه چشم مي گشايم با خود زمزمه مي كنمش

**
كاش گوش ها در داشتند و هميشه بسته مي ماندند
و تو به من مي خندي
و نمي خواهم صدايش را بشنوم

**
شايد سفر ارامم كند
فردا بارم را مي بندم

Saturday, April 26, 2003

يك طناب سفيد و بلند
گره اي در ميانش
هر دو سو را كسي در دست دارد
در حال كشيدن فقط گره محكم تر مي شود
هر دو كشنده مهربانند
ولي در اين ميان گره فقط كوچك تر و محكم تر مي شود
اب مي شود و نفس را در سينه حبس مي كند
كاش رعد و برقي اين گره را از ميان بر مي داشت
نه نه
بهتر است به دست هر دو قيچي دهم تا ارتباط را براي هميشه قطع كنند..........
من ان گره ام

Wednesday, April 23, 2003

سر دو راهي يك پيرمردي بر روي چهارپايه اي نشسته بود. در يك دستش كاسه اي اب و در ديگري يك عدد سيب سرخ بود. چين هاي صورتش خبر از سالهايي كه بر او گذشته بود مي داد.انتهاي يكي از راه ها ابي و ديگري خاكي بود. خسته و تشنه و گرسنه بودم. بر روي زمين نشستم و سر بر زانوانش گذاشتم. از او درخواست اب و لقمه اي غذا كردم.
رو به من كرد و گفت: " فرزندم تو چاره اي جز عبور از يكي از دو راه را نداري لختي استراحت كن وقدم در يكي از دو راه بگذار. توشه اين سفر را من تامين مي كنم. اگر گرسنه و تشنه هستي بخواب ديگر هيچ كدام را احساس نخواهي كرد."
در كنار او به خواب رفتم. بيداريم مصادف با سردرگمي عجيبم بود. از او راهنمايي خواستم.
گفت: " در پايان يكي از دو راه به مكاني خواهي رسيد كه برايت اشناست. در انجا هر چه تاكنون داشته اي را كمي كمتر يا بيشتر خواهي داشت."
"اما در پايان راه دوم به سرزمين جديدي پاي خواهي گذاشت. اما نترس رسيدن به مكان جديد به اين معني نيست كه نمي تواني بازگردي. جدايي سخني بس تلخ و ناگوار است ولي پايان هر چيزي نابودي نيست. گاهي انتها بس دلنشين تر از اغاز است."
سخنان را مي شنديم ولي در انتخاب درمانده شده بودم نمي دانستم مسير را چگونه طي كنم و كدام را برگزينم. با خود انديشيدم: " من كه پايان يكي را مي دانم پس چرا انتخابش نكنم؟ پاياني كه تاكنون با شادي يا غم به خوبي سپري شده. ولي در ديگري سردرگم مي شوم."
رو به پيرمرد كردم و گفتم:" پدر توشه راه هر كدام چيست؟"
گفت:" اگر به راه خاكي قدم گذاري سيبي به تو خواهم داد تا توان پيمودن راه را داشته باشي. اگر در راه ابي پاي گذاري به تو اب خواهم داد كه تشنه نشوي و با تو همراه خواهم شد و پناهگاهت خواهم بود."
سپس پرسيد:" كدام را مي پيمايي؟"

Sunday, April 20, 2003

مي پرستمت اما نمي شناسمت...
وجودت برايم يك معماست ...
ديدن مهتاب با ديدن چراغ گوشه خيابان از پشت پنجره بخار گرفته چه تفاوتي دارد؟ ...
لمس دستان تو وقتي گرماي وجودت پوستم را اب مي كند با احساس لمس كردن از پشت شيشه زماني كه فقط اثرش مي ماند چه تفاوتي دارد؟....
امشب بغض گلويم را گرفت دليلش را هم نمي دانم ولي به دنبال تو مي گشتم...
تويي كه نمي شناسمت...
تويي كه شايد زماني نه چندان دور داشتمت يا زماني نه چندان نزديك خواهم داشت اما در اين ثانيه اغوشت را مي خواستم...
روي پنجره نوشتم:
نمي شناسمت
نمي بينمت
مي خواهمت
من گريانم....


تو مرا مي شناسي؟ ...

Friday, April 18, 2003

مي خواستم او را وصف كنم اما انگار با وجود ان خانه نميشد. سحرم مي كرد . مرا به دوران كودكي مي برد. كودكي كه چندان از ان نمي دانم ولي ان خانه جاي جاي گذشته ام مخفي شده. در را باز كرد و به درون امد و مرا بوسيد و مرا در اغوش كشيد و در بازوان تنومندش جاي داد و به درون برد. سلامي به مادرم كرد و با هم راهي خيابان شديم. من و او دست در دست هم. نمي دانم چرا ولي در كنارش احساس ارامش مي كردم. هميشه در كنار در خانه به من مي گفت كوه را ببين عظمت و صلابتش را. هميشه مانند او باش. هر وقت مشكلي داشتي به او نگاه كن. بار همه را به دوش كشيده ولي با اين حال حتي براي لحظه اي سر را بر نمي گرداند. و من در عالم بچگي معني سخنانش را نمي فهميدم ولي هميشه سري تكان مي دادم و جملات را ملكه ذهنم مي كردم و با خود مي گفتم فردا خواهم فهميد. ولي فردايي دور. هر روز ميعادگاهش دكه روزنامه فروشي بودو پس از ان يك نان لواش داغ در دست به سوي خانه مي امديم و او نان را در سفره مي گذاشت براي مادرش. در نظرم هميشه بهترين بود. هيچ پاياني برايش مجسم نبود. هر روز چهارشنبه ها پيشش مي رفتم و مادرم مي گفت مواظب باش ناراحتش نكني و هميشه بهترين و نو ترين لباسم را براي چهارشنبه ها نگه مي داشتم. هميشه دلم براي بوسه اي كه بر روي پيشانيم مي گذاشت تنگ مي شد. من رفته رفته بزرگ مي شدم و او رفته رفته گرد پيري بر موهايش مي نشست. اخرين بار كه مرا در اغوش كشيد را هرگز از ياد نخواهم برد. زمزمه كنان گفت: " من مي روم و تو نيز روزي خواهي امد شايد جدايي ديري بپايد ولي باز همديگر را خواهيم ديد و در ان روز تو براي هميشه حرف هايم را خواهي فهميد پس مانند يك كوه مه الود بمان ولي گريه نكن." و رفت.

Wednesday, April 16, 2003

باران مي ايد و بوي خاك همه جا را پر كرده است.خيابان ها خلوت و همسايه ها در سكوت اين روز باراني در خانه ها پناه گرفته اند.
رهگذري با لباسي سفيد از خيابان ميگذرد. تنها صداي پاهاي اوست كه ارامش كوچه را بر هم زده. از كنار هر پنجره اي كه مي گذرد لحظه اي مكثي كوتاه مي كند و دوباره قدم زدن هاي مرتبش را ادامه مي دهد. پنجره اي كه با گل هاي نسترن زينت شده توجهش را جلب مي كند. پداي گام هايش قطع مي شود. با خود مي انديشد چه كسي پشت اين پنجره پناه گرفته. چند لحظه اي درنگ مي كند ولي چيزي نمي بيند و عبور مي كند.
از شدت باران كاسته شده است ولي او همچنان به راهش ادامه مي دهد گويي اين راه را هيچ پاياني نيست. به گل هاي ارغوان نگاهي مي اندازد ودر كنار بوته اش زانو مي زند. دسته اي مي چيند وباز راهي مي شود. شروع به شمردن قدم هاي خود مي كند. به دسته گل خيره مي شود. ارغوان را با نسترن در ذهن مي اميزد. لبخندي از روي رضايت بر لبانش نقش مي بندد و راه را بر مي گردد. به كنار بوته نسترن رسيده است. دست دراز مي كند و شاخه اي مي چيند. دردي در كف دستش احساس مي كند و جويبار خون را مي بيند. دستش را زير سقف اسمان مي گيرد تا باران رنگ سرخ را بشويد. سر بلند مي كند تا قطره اي از ان را در دهان جاي دهد. چشم هايش را مي بندد و خود را به نسيم مي سپارد. احساس سنگيني مي كند و سنگيني را به نگاهي كه از پنجره به او دوخته شده است نسبت مي دهد. چشم مي گشايد و در پشت پنجره سنجابي مي بيند.سنجابي با يك نوار قرمز در اطراف گردنش كه با چشمان ساه درشتش به او خيره شده . انچنان محو سنجاب شده بود كه هيچ چيز ديگر در دنيا برايش انچنان ارزشمند نمي نمود. سنجاب جلو امد و مرد خم شد. سنجاب دسته گل را گرفت و با سختي شروع به رفتن كرد. رهگذر با حيرت در جاي خود باقي ماند و به او مي نگريست. بعد از اندكي دوباره در چهار چوب پنجره نمايان شد وغمي عميق در چشمانش ديده مي شد نزديك رهگذر امد به پايش اويخت و او را به سوي پنجره كشيد. در پس پنجره زني در صندلي به خواب ابدي فرو رفته بود و دسته اي ارغوان و نسترن در اغوشش بود.

Tuesday, April 15, 2003

سلام دوستان عزيزم:
ممنون كه به من سر زديد. واقعا خوشحال شدم. من به جز يك بيني
باد كرده كه يك استخوانش ترك خورده و بدني دردناك هيچيم نيست و به قول معروف " اين نيز بگذرد".


زندگي فصل هاي مختلفي دارد... يك روز بهاري هستي و سير افاق و انفس مي كني و دگر روز از گرماي عشق پژمرده مي شوي و از خوشي سوزندگي ان چشم عقلت را مي بندي و روزي ديگر در پاييز افسوس و كرختي مي ماني و ياراي خارج شدن از ان را نداري و فردا زمستان است... سرد و يخي ... اما هميشه بدان بعد از هر زمستان بهاري نيز هست... رنگ ها تغيير مي كنند و با هر رنگي تو نيز لباس جديدي بر تن مي كني ... لباسي به رنگ احساس... ولي لباس كهنه مي شود ... پاره مي شود ... تنگ مي شود ... از برازنگديش بر تن تو كاسته مي شود ... پس لباس را از تن به در كن و خود را به لباسي ديگر بسپار... كاش هميشه مي ديدي در كجاي دنيا ايستاده اي و به كجا مي خواهي بروي ... يك انسان هر چقدر هم پست و خوار باسد باز هم خوبي را در اعماق وجودش حفظ مي كند . پس هيچ گاه هيچ گاه از خود نا اميد نشو.

Saturday, April 12, 2003

بي بي گلي كه شما ميشناسين امروز داشت عمرش رو مي داد بهتون اما عزراييل رو امروز جواب كرد. يك طرف صورتش كه اندازه هندونه شده و دست و پاش هم كه تقريبا همش كبوده.
تا خودش بنويسه فكر كنم من هم نيام حالا اگر خبر خواصي شد مي نويسم
همچين ماشين رو چپ كرده كه نظير نداره

Friday, April 11, 2003

گويند عشق مثال اسمان ابي مثال دريا پر عمق و مثال نغمه يك بلبل دل انگيز است...
گويند انسان عاشق حال و هواي دگري دارد در فضاي ديگري زندگي مي كند ... دنيا را طور ديگر مي بيند ... نغمه ها را دل انگيز مي شنود ...
گويند معشوق هميشه زيبا ديده مي شود و محبت را در سيني دل گذاشته و به او تقديم مي دارند ... هميشه ناز مي كند وعشوه را حتي در نگاه حفظ مي كند ...
خلاصه ماهيت عشق و عاشقي و معشوق داقع شدن هميشه زيباست...
ولي ايا كلمه اي در تقابل با عشق قرار مي گيرد؟
ايا عشق از بين مي رود؟
ايا كلمات عاشق و معشوق همه راست است؟
رمز هاي خوشبختي:
1.گذشت
2.صبر
3.اعتماد به نفس
4.مهر ورزيدن

Wednesday, April 09, 2003

قسمت ششم و اخر:

3 سال با بدترين شرايط ممكن براي ستاره سپري شد. او نه مي توانست سخن بگويد ونه مي توانست وضع موجود را تحمل كند. پسرك هم به زور گويي خود ادامه مي داد.

ستاره براي كار به شهرستان دوري مي رود و به پسرك نمي گويد ولي هر روز بر حسب اجبار با پسرك تماس مي گيرد تا او متوجه دوري او نشود. تا اينكه روزي پسرك متوجه مي شود كه او در خانه خود زندگي نمي كند و تهديداتش جدي مي شود.

پسرك: تو كجايي؟
ستاره: من خونه دوستم هستم.
پسرك: زود ميري خونه من بهت زنگ بزنم.
ستاره: نميرم اينجا كار دارم.
پسرك: ميري و من الان ميام در خونتون.
ستاره: الو ... الو ...

ترس ستاره را فرا مي گيرد و چاره جز پناه بردن به خانواده نمي بيند.

ستاره: الو! مامان!
مادر: سلام عزيزم خوبي؟
ستاره: اره خوبم ولي يك اتفاق وحشتناك افتاده.
مادر: چي شده.
ستاره: من ميگم ولي شما هيچي نگين تا تمام بشه.
مادر: بگو.
ستاره: من چند وقتي بود با كسي دوست بودم و اون هم نمي دونه من اينجام مي خواد بياد در خونه داد و قال كنه.
مادر: بياد مگه ما مرديم. الان به بابات هم ميگم اومد زنگ مي زنيم كلانتري.

ان شب ستاره به زور شب را به صبح مي رساند. كابوس رهايش نمي كرد. و پسرك دائما مزاحمت ايجاد مي كرد تا اينكه ستاره تصميم مي گيرد به خانه رود.

يك هفته از ان ماجرا سپري شد كه ستاره به منزل مي ايد. پدر با روز خوش او را به منزل مي اورد. وقتي ستاره از ماشين پياده مي شود پسرك به طوري كه پدر متوجه نشود از كنار ستاره عبور مي كند.

پسرك: مي كشمت!

ستاره به درون خانه مي رود و به مادر مي گويد كه او را ديده.

مادر: چرا تو خيابون به بابات نگفتي همون جا پدرش رو در بياره ديگه مزاحم نشه.
ستاره: روم نشد.

مادر جريان را به پدر مي گويد و پدر به كمك همسايه كه دوستان عزيزي بودند به درون كوچه مي روند ولي هر چه نگاه مي كنند خبري از پسرك نبود. به درون خانه مي ايند كه درون حياط خلوت پسرك را مي بينند كه از روي ديوار به درون امده. پسرك همه چيز را انكار مي كند به التماس وزاري مي افتد . ديگر خبري از تهديدات نبود وحيرت وجود ستاره را فرا مي گيرد. از ان همه جاه و جلال ديگر خبري نيست و فقط صداي التماس است كه درون گوش هايش مي پيچد.
پداي پدر را مي شنود كه اگر بار دگر براي دخترم مزاحمت ايجاد كني سر و كارت با كرام الكاتبين است.

چند روزي سپري مي شود تا ستاره از اين همه شك رهايي يابد و تصميم مي گيرد به دوستي سر بزند. در ميان راه متوجه مي شود كه كسي تعقيبش مي كند و پسرك را مي بيند و با تمام نيمه جاني كه برايش باقي مانده پا به فرار مي گذارد و پسرك به دنبالش مي ايد تا اينكه به نزديكي خانه مي رسند و پسرك ديگر به دنبالش نمي ايد. چند هفته اي به اين منوال سپري مي شود تا اينكه ديگر خبري از پسرك نمي ماند.

اين قسمت اخرين قسمت بود خواهش مي كنم با دقت بخوانيد و نظر بدهيد. به نظر شما شخصي در اين وضعيت بايد چه كار كند؟
داستان چطور بود؟ تكراري يا ...؟

Tuesday, April 08, 2003

قسمت پنجم:

كار پسرك اين بود كه در گوش ستاره زمزمه هاي عاشقانه سر بدهد ولي در اغاز اشنايي ستاره مي ترسيد ولي بعد از مدتي ديگر برايش عادت شده بود. با نبودش دنيايش ويران مي شد. و به همين ترتيب ستاره زندگيش غروب كرد.
پسر: من فكر مي كنم ما ديگه با هم دوست نباشيم بهتره.
ستاره: چرا؟
پسر: چون من مي خوام با كسي دوست باشم كه هم سطح خودم باشه و باهاش بمونم براي هميشه ولي تو نمي موني.
ستاره: مگه من بي وفايي كردم؟
پسر: نه ولي ما به درد هم نمي خوريم.
ستاره: مگه هر كس با هر كس دوست ميشه هميشه مي مونن و ازدواج مي كنن؟
پسر: ولي من مي خوام ازدواج كنم.
ستاره: تو همش 24 سالته و نه كار داري نه سربازي رفتي نه درس خوندي.
پسر: ديدي تو همش مسخره مي كني. پولدارها همشون اينجوري هستن.
ستاره: تو چرا همه چي رو ربط ميدي.
پسر: تو بايد با همون فاميل پولدارهاتون بگردي.
ستاره: خوب حالا كي رو مي خواي بگيري؟
پسر: دوست دختر قبليم رو. مگر اينكه تو بخواي ...
ستاره: پس خانوم رو پسنديدين؟
پسر: مگه چه عيبي داره؟
ستاره: تو واقعا شرم نمي كني؟
پسر: هم پولداره برام خرج مي كنه هم عاشقمه. هم خيلي خوشگله.
ستاره: پس پولدار بودن اينقدر هم بد نيست.
پسر: فكر كردي چي هستي كه اينجور حرف مي زني؟
ستاره : هر چي باشم از اون دختره بي همه چيز كه بهترم.
پسر:اوه اوه بسه ديگه! تند نرو!
ستاره: اون يك من ارايش مي كنه وقتي من يك ذره دست ميبرم تو صورتم باهام قهر مي كني.
پسر: ببين ستاره جان! من تو رو مثل خواهرم مواظبت مي كنم من تو رو براي خيلي بيشتو هم مي خوام وقتي ميگم مي خوام با اون برم نه اينكه تو اذيت بشي مي خوام دست از سرم بر داري. تو حيفي.

و به اين ترتيب اولين دام شكل گرفت.

روزي ستاره از اين همه يس كاري ها خسته شد.

ستاره: بايد درس بخوني كار كني و سر بازي هم بري.
پسر: براي چي؟
ستاره: يعني حاضر نيستي به خاطر من اين كار ها رو بكني؟
پسر: خيلي سخته.
ستاره: خوب من گفتم.
پسر: وقت مي خوام.
ستاره: تا من برم دانشگاه بيام بيرون وقت داري.
پسر: قبول!
ولي قول وقرار به راحتي به دست فراموشي سپرده مي شود كه شد. و پسرك در هر كاري از اين شاخه به ان شاخه مي پريد و اصلا بيش از يك ماه نمي توانست در كاري ثابت بماند. پسرك تصميم گرفه به سربازي برود و اين تنها كاري بود كه به درستي انجام داد. البته به دليل فرار مدت ان طولاني شد. چند وقتي ميشد كه پسرك يا پول قرض مي كرد يا از كيف ستاره بر مي داشت. ستاره ديگر كلافه شده بود. نه دلش مي امد كه بگويد برو و نه اينكه مي خواست عشقش به نفرت تبديل شود. تا اينكه روزي دل به دريا زد.

ستاره: من ديگه خسته شدم. تا اخر تابستون وقت داري كه همه كار ها رو انجام بدي. يا حداقل بدونم كه در اون مسير هستي. تا تموم شدنش هم صبر مي كنم.
پسر:.تو مي خواي منو از سرت باز كني
ستاره: اگر مي خواستم اين كار رو بكن بهت مهلت نمي دادم.
پسر: اين ها همش بهانه است.
ستاره: هر چي دوست داري فكر كن. يا تمومش مي كني.
پسر: تو خيلي بي جا مي كني تمومش كني مگه دست خودته!
ستاره: من گفتم.

اخر تابستان:

ستاره: وقتت تموم شد.
پسر: خيلي بي جا مي كني. بي ابروي بي حيا بيچاره ات مي كنم.
ستاره: من نمي خوام يك ادم بي كار بي عار تو زندگيم بگرده.

و اتفاقي افتاد كه باعث از بين رفتن تمام غرور و وقارش شد.

پسرك دست بردار نبود و هر روز جري تر از روز پيش ميشد. ستاره به تازگي پي به رفتارهاي زشتش بروه بود ولي چاره اي نداشت. راه فراري باقش نمانده بود. روز به روز غمگين تر از روز پيش بود. روزي نبود كه ارزوي مرگ نكرده باشد. ولي در خانه فقط لبخندي مصنوعي بر لب داشت.
ادامه دارد....

Sunday, April 06, 2003

قسمت چهارم:

15 تا 18 سالگي:

با امدن مادربزرگ محفل خانه صفايي ديگر گرفت. براي ستاره دنيا رنگ ديگري شد. روزها با ذوق داستان هاي مادربزرگ از خواب بر مي خواست ولي گاهي از گلايه هاي پيري غمگين مي شد و نمي توانست رنج عزيز ترينش را ببيند و با عصبانيت فرياد مي كشيد بر سر پير زن فرتوت ولي بي بي تنها با چشماني دردناك به او مي نگريست. ستاره هر گاه به گذشته مي انديشد گمان مي برد نكند اه بي بي دامانش را گرفته. به مادر بزرگ عشق مي ورزيد بي انكه خود بداند.
سه شنبه شب بود . شب يلدا بود و ستاره دختر جوان برازنده اي در عنفوان جواني. مادربزرگ زمين مي خورد و پايش مي شكند و مرگ بهانه اي براي امدن پيدا مي كند و دقيقا يك ماه بعد در بيمارستان دست از تلاش براي زندگي مي كشد.
ستاره قلبي برايش باقي نمي ماند. ياد روزهايي كه در بيمارستان با او گذرانده بود مي افتد. بهترين لحظات را با او داشته. هنوز هم انديشيدن به او بعد از اين همه سال اشك را بر گونه هايش جاري مي كند .
ستاره باز تنها مي شود...

18 سالگي:

تولد امسال برايش رنگ و بويي ندارد. تازه 60 روز از رفتن بي بي گذشته. مرگ در كودكي برايش با كوتاه كردن مو همراه بود. به سوي سلماني به راه مي افتد و يك دسته موي سياه را به تيغ قيچي مي سپرد.

تنهايي سخت به او فشار مي اورد. عذاب وجدان هم مزيد بر علت شده بود. صدايي مهر انگيز مي شنود. صدايي كه به حرف هايش گوش مي سپرد. با دقت هر چه تمام تر خوبي هايش را مي شمرد و بدي را در او انكار مي كند. روزها را به اين شوق به ظهر مي رساند كه صدايش را بشنود ولي جرات ديدار نداشت. تا روزي دل به دريا زد و به ديدارش شتافت.
جواني نه چندان برازنده ولي دل فقط پرشدن لحظات تنهايي را مي ديد و حريفي در راه زورگويي خود نمي ديد. در محبت باز شده بود و عشق چشمانش را كور كرده بود.
ادامه دارد...

Saturday, April 05, 2003



قسمت سوم:

اسم دخترك ناز را ستاره گذاشتند. مانند ستاره سهيل به دنيا امد و وجودش شادي بخش محفل انها شد.


در اغاز 10 ماهگي...
مريم از درون اشپزخانه مواظب ستاره است و خود سرگرم كارهاي خود. ناگهان مي بيند دخترك ميز را گرفته و بلند مي شود و قدمي بر مي دارد ولي فورا زمين مي خورد. خلاصه در اول 10 ماهگي ستاره راه مي رود ولي از حرف زدن خبري نيست. همه نگران هستند.
روزي هر 2 مادربزرگ در خانه مهمان هستند.

مادربزرگ پدري: مريم جان نكنه اين بچه لال باشه؟
مادربزرگ مادري: اوا اين چه حرفيه مي زنين مگه ميشه!
مريم: اخه مادر اگه لال بود كر هم بود ان وقت ديگه تا صدا مي شنيد كه گريه نمي كرد.
مادربزرگ پدري: من ميگم بهش تخم كفتر (كبوتر) بديم.
مادربزرگ مادري: اره مادر اشكال نداره كه!
مريم: حالا يكم ديرتر حرف بزنه سر ما رو بخوره عيب داره؟

2 سالگي:
ستاره كوچولو بلاخره به حرف مي ايد. و به مهد كودك مي رود.

7 سالگي:
به مدرسه مي رود و بر خلاف همه گريه سر نمي دهد بلكه با تعجب به بچه هايي كه در حال اشك ريختن هستند مي نگرد و در اخر اين سوال پيش مي ايد كه:
ستاره: مامان چرا اينه گريه مي كنن؟ مگه اينجا چه فرقي با مهد كودك داره؟
مادر: هيچي مامان جان! اينا بچه هاي لوسي هستن.

خلاصه با كمال غرور دخترك بزرگ مي شود و هيچ وقت سر خم نمي كند. ياد گرفته كه احساساتش را در درون خود بريزد و به علت وجود مادر و پدر كارمند با تنهايي اخت عميقي گرفته.

9 سالگي:
روزي از مدرسه به خانه مي ايد. همين چند روز پيش مادر بزرگ را به بيمارستان بردند. مي گفتند سرطان دارد ولي در ذهن كوچك ستاره مريضي و مرگ جايي ندارد. به گمانش فقط چند روزي از گذشته تنها تر خواهد بود. تنها مادربزرگ همدمش بود او هم كه يا مي خوابيد يا سر سجاده بود. در اتاق كوچكش مشغول بازي بود كه مادر به خانه امد. به سمتش دويد ولي ناگهان با تعجب زمين مي خورد.
... پس موهاي كمند مادر كجاست؟ ....
با خود مي انديشد ولي از فرط حيرت توان ايستادن ندارد. مادر جلو مي ايد و دخترك را مي بوسد.
مادر: چرا از مامان مي ترسي؟
ستاره: پس موهات كو؟
مادر: وقتي خوبي از دنيا ميره ادم موهاشو مي زنه.
ستاره: من هم بايد بزنم؟
مادر: تو كه مو نداري و بزرگم نيستي.

پدر به خانه مي ايد مغموم و گريان. حتي دخترك را نمي بوسد به درون اتاق مي رود و تا صبح مي گريد. در اتاق مادربزرگ جانماز هميشگيش را پهن كرده اند. دخترك روي ان مي نشيند و مي گريد.

ستاره: مامان من چي كار كنم كه بگم دوستش داشتم؟
مامان: ادم چيزي رو كه خيلي دوست داره مي ده.

... پس مرگ يعني گريه و مو ها رو زدن و يك چيزي دادن. من چي رو خيلي دوست دارم؟ اهان يك جاكليدي كه كادو گرفتم...
دنياي ستاره همان يك جا كليدي است و ان را پهلوي مهر نماز مادربزرگ مي گذارد.
به دورن اتاق خود مي رود عروسك ها را بر مي دارد و در يك كيسه مي ريزد و كيسه را پيش مادر مي برد و اعلام مي كند كه :
-: من ديگر بچه نيستم كه بازي كنم.
و به اين ترتيب در 9 سالگي دنياي كودكي را ترك مي كند.
هر روز پدر را مي بيند كه حتي بعد از ماه ها با عكس مادربزرگ دنيايش تغيير مي كند و از درون قطره قطره اب مي شود. وابستگي را حس من كند و از وابستگي مي ترسد و مي گريزد.

... تا 12 سالگي :

دنياي ستاره مدرسه مي شود و تنهايي . مي اموزد كه وقتي كسي نيست و دلش پر از به ديوار تكيه كند و برايش درد دل كند ولي اشك در واژگان او معنايي ندارد. گريه را براي او نساخته اند.
دايي عزيزش در سن 60 سالگي زندگي را بدرود مي گويد و او اشك برادرش را مي بيند. و از درون مي شكند. ولي باز هم جلوي اشك خود را مي گيرد. در خفا مي گريد كه مبادا مادر ببيند و ناراحت شود. اولين اشك زندگي را مي ريزد.
پس از فوت دايي مادربزرگ كه در خانه دايي است را بيرون مي كنند . مادر با چشم گريان به پدر مي گويد.

امير: مريم جان چرا گريه مي كني؟ تو وقتي بي صدا گريه مي كني از هميشه بيشتر ناراحتي. چي شده؟
مريم: مادرم رو دارن بيرون مي كنن. بيچاره جايي نداره بره.
امير: قدمش روي تخم چشم! بياد خونه ما. ما كه جا زياد داريم.

به اين ترتيب ستاره از تنهايي در مي ايد.

ادامه دارد ...
از قسمت بعد اصل داستان شروع مي شود.

Friday, April 04, 2003

قسمت دوم:

دكتر از اتاق بيرون مي رود و به سوي برادرش گام بر مي دارد تا خبر مسرت بخش را به او دهد.
دكتر: مژده بدين!
مرد: چي شد؟ سالم هستن؟
دكتر: دختر بودنش رو كه مي دونستي. بله در كمال صحت و سلامت هستن.
امير: اخيش! راحت شدم.
دكتر: مادر نمي خواي سور بدي؟
مادر: چرا الان شيريني مي گيرم.
امير: كي ميان تو بخش؟
دكتر: الان كه توي ريكاوريه. تا 4 ساعت ديگه.
مرد صورت خواهرش را مي بوسد و به دنبال مادر مي دود.
امير: مادر وايسا با هم بريم.
پرستار: اقا اينجا بيمارستانه اروم تر!
امير: چشم!
مرد با مادرش همراه مي شود و بيرون مي روند و به سوي خانه مي روند تا لبي تازه كنند و دست پر بازگردند.در اين لحظه شعف را مي شد در صورت هر دو خواند. يك مادربزرگ مغرور و پدري كه در پوست خود نمي گنجيد. امسال عيد را با كودكي جشن خواهند گرفت. بعد از مدتي استراحت به سوي بيمارستان مي روند . زني بر روي تخت خوابيده و چين هاي صورت جوانش نشان از درد عميقي مي دهد. با ديدن شوهر و مادرش لبخندي مي زند.
زن: به مادرم گفتي؟
مرد: اره دارن ميان. اخه اون موقع كسي رو راه نمي دادند . مامان را هم به خاطر پروين( خانم دكتر) راه دادند.
مادر: مريم جون بچه رو ديدي؟
مريم: نه هنوز گفتن عصري ميارنش.
تق... تق ...
پرستار: بچه رو اورديم.
يك دختر لپ گلي و ناز را در اغوش مادر مي گذارد. معصوميت از چهره دخترك مي باريد. مادر را مي بويد و عاشقانه چشم مي گشايد و به مادر مي نگرد. مادر از ديدن اين همه زيبايي متعجب است.
مريم: بچه به اين خوشگلي ديده بودي؟
امير: به خودم رفته!
مادر: اون چشماي درشت رو كه از تو نگرفته. مال مادرشه.
پرستار: خانوم ببحشيد بچه ضعيفه شما هم كه هنوز شير ندارين ببرمش بعدا ميارمش. اگر خواستين نگاه كنين پشت شيشه بخش نوزادان برين.
ادامه دارد...

Thursday, April 03, 2003

زني در استانه فصلي سرد

قسمت اول:


سال ها پيش در يك شب سرد زمستاني در يك اتاق كوچك زني را درد زايمان فرا گرفت.
زن: وقتشه!
مرد: الان مي برمت.
تا بيمارستان راه زيادي در پيش نبود. در بيمارستان دكتري اشنا اتنظارشان را مي كشيد.
دكتر: سلام مريم جان خوبي؟
زن: دردش زياده.
دكتر: من كه با زن برادرم بد نمي كنم. مطمئن باش. تو خوبي امير؟
مرد: مرسي خوبم. چي كار كنم؟
دكتر: الان مي بريمش توي اتاق عمل. صبر هم نمي خواد.
زن داخل اتاق عمل مي رود و مرد در انتظار است كه در همين حين مادرش هم از راه مي رسد.
مادر: امير چي شد؟
مرد: هنوز منتظريم.
در همين حال در اتاقي در نزديك انها زن بي هوش بر روي تخت بود كه ناگهان صداي فرياد كودكي در فضاي اتاق پيچيد و دكتر لبخندي بر لب اورد و بر پشت دخترك زد و او را در حوله اي پيچيد و به سمت در خروجي رفت ...
ادامه دارد

Wednesday, April 02, 2003

چند نفرتون دوست دارين يك داستان واقعي بشنوين؟ فقط يك شرط داره اونم اينه كه من قصه دو طرف رو بنويسم.