باران مي ايد و بوي خاك همه جا را پر كرده است.خيابان ها خلوت و همسايه ها در سكوت اين روز باراني در خانه ها پناه گرفته اند.
رهگذري با لباسي سفيد از خيابان ميگذرد. تنها صداي پاهاي اوست كه ارامش كوچه را بر هم زده. از كنار هر پنجره اي كه مي گذرد لحظه اي مكثي كوتاه مي كند و دوباره قدم زدن هاي مرتبش را ادامه مي دهد. پنجره اي كه با گل هاي نسترن زينت شده توجهش را جلب مي كند. پداي گام هايش قطع مي شود. با خود مي انديشد چه كسي پشت اين پنجره پناه گرفته. چند لحظه اي درنگ مي كند ولي چيزي نمي بيند و عبور مي كند.
از شدت باران كاسته شده است ولي او همچنان به راهش ادامه مي دهد گويي اين راه را هيچ پاياني نيست. به گل هاي ارغوان نگاهي مي اندازد ودر كنار بوته اش زانو مي زند. دسته اي مي چيند وباز راهي مي شود. شروع به شمردن قدم هاي خود مي كند. به دسته گل خيره مي شود. ارغوان را با نسترن در ذهن مي اميزد. لبخندي از روي رضايت بر لبانش نقش مي بندد و راه را بر مي گردد. به كنار بوته نسترن رسيده است. دست دراز مي كند و شاخه اي مي چيند. دردي در كف دستش احساس مي كند و جويبار خون را مي بيند. دستش را زير سقف اسمان مي گيرد تا باران رنگ سرخ را بشويد. سر بلند مي كند تا قطره اي از ان را در دهان جاي دهد. چشم هايش را مي بندد و خود را به نسيم مي سپارد. احساس سنگيني مي كند و سنگيني را به نگاهي كه از پنجره به او دوخته شده است نسبت مي دهد. چشم مي گشايد و در پشت پنجره سنجابي مي بيند.سنجابي با يك نوار قرمز در اطراف گردنش كه با چشمان ساه درشتش به او خيره شده . انچنان محو سنجاب شده بود كه هيچ چيز ديگر در دنيا برايش انچنان ارزشمند نمي نمود. سنجاب جلو امد و مرد خم شد. سنجاب دسته گل را گرفت و با سختي شروع به رفتن كرد. رهگذر با حيرت در جاي خود باقي ماند و به او مي نگريست. بعد از اندكي دوباره در چهار چوب پنجره نمايان شد وغمي عميق در چشمانش ديده مي شد نزديك رهگذر امد به پايش اويخت و او را به سوي پنجره كشيد. در پس پنجره زني در صندلي به خواب ابدي فرو رفته بود و دسته اي ارغوان و نسترن در اغوشش بود.
No comments:
Post a Comment