Friday, April 18, 2003
مي خواستم او را وصف كنم اما انگار با وجود ان خانه نميشد. سحرم مي كرد . مرا به دوران كودكي مي برد. كودكي كه چندان از ان نمي دانم ولي ان خانه جاي جاي گذشته ام مخفي شده. در را باز كرد و به درون امد و مرا بوسيد و مرا در اغوش كشيد و در بازوان تنومندش جاي داد و به درون برد. سلامي به مادرم كرد و با هم راهي خيابان شديم. من و او دست در دست هم. نمي دانم چرا ولي در كنارش احساس ارامش مي كردم. هميشه در كنار در خانه به من مي گفت كوه را ببين عظمت و صلابتش را. هميشه مانند او باش. هر وقت مشكلي داشتي به او نگاه كن. بار همه را به دوش كشيده ولي با اين حال حتي براي لحظه اي سر را بر نمي گرداند. و من در عالم بچگي معني سخنانش را نمي فهميدم ولي هميشه سري تكان مي دادم و جملات را ملكه ذهنم مي كردم و با خود مي گفتم فردا خواهم فهميد. ولي فردايي دور. هر روز ميعادگاهش دكه روزنامه فروشي بودو پس از ان يك نان لواش داغ در دست به سوي خانه مي امديم و او نان را در سفره مي گذاشت براي مادرش. در نظرم هميشه بهترين بود. هيچ پاياني برايش مجسم نبود. هر روز چهارشنبه ها پيشش مي رفتم و مادرم مي گفت مواظب باش ناراحتش نكني و هميشه بهترين و نو ترين لباسم را براي چهارشنبه ها نگه مي داشتم. هميشه دلم براي بوسه اي كه بر روي پيشانيم مي گذاشت تنگ مي شد. من رفته رفته بزرگ مي شدم و او رفته رفته گرد پيري بر موهايش مي نشست. اخرين بار كه مرا در اغوش كشيد را هرگز از ياد نخواهم برد. زمزمه كنان گفت: " من مي روم و تو نيز روزي خواهي امد شايد جدايي ديري بپايد ولي باز همديگر را خواهيم ديد و در ان روز تو براي هميشه حرف هايم را خواهي فهميد پس مانند يك كوه مه الود بمان ولي گريه نكن." و رفت.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment