قسمت دوم:
دكتر از اتاق بيرون مي رود و به سوي برادرش گام بر مي دارد تا خبر مسرت بخش را به او دهد.
دكتر: مژده بدين!
مرد: چي شد؟ سالم هستن؟
دكتر: دختر بودنش رو كه مي دونستي. بله در كمال صحت و سلامت هستن.
امير: اخيش! راحت شدم.
دكتر: مادر نمي خواي سور بدي؟
مادر: چرا الان شيريني مي گيرم.
امير: كي ميان تو بخش؟
دكتر: الان كه توي ريكاوريه. تا 4 ساعت ديگه.
مرد صورت خواهرش را مي بوسد و به دنبال مادر مي دود.
امير: مادر وايسا با هم بريم.
پرستار: اقا اينجا بيمارستانه اروم تر!
امير: چشم!
مرد با مادرش همراه مي شود و بيرون مي روند و به سوي خانه مي روند تا لبي تازه كنند و دست پر بازگردند.در اين لحظه شعف را مي شد در صورت هر دو خواند. يك مادربزرگ مغرور و پدري كه در پوست خود نمي گنجيد. امسال عيد را با كودكي جشن خواهند گرفت. بعد از مدتي استراحت به سوي بيمارستان مي روند . زني بر روي تخت خوابيده و چين هاي صورت جوانش نشان از درد عميقي مي دهد. با ديدن شوهر و مادرش لبخندي مي زند.
زن: به مادرم گفتي؟
مرد: اره دارن ميان. اخه اون موقع كسي رو راه نمي دادند . مامان را هم به خاطر پروين( خانم دكتر) راه دادند.
مادر: مريم جون بچه رو ديدي؟
مريم: نه هنوز گفتن عصري ميارنش.
تق... تق ...
پرستار: بچه رو اورديم.
يك دختر لپ گلي و ناز را در اغوش مادر مي گذارد. معصوميت از چهره دخترك مي باريد. مادر را مي بويد و عاشقانه چشم مي گشايد و به مادر مي نگرد. مادر از ديدن اين همه زيبايي متعجب است.
مريم: بچه به اين خوشگلي ديده بودي؟
امير: به خودم رفته!
مادر: اون چشماي درشت رو كه از تو نگرفته. مال مادرشه.
پرستار: خانوم ببحشيد بچه ضعيفه شما هم كه هنوز شير ندارين ببرمش بعدا ميارمش. اگر خواستين نگاه كنين پشت شيشه بخش نوزادان برين.
ادامه دارد...
No comments:
Post a Comment