قسمت چهارم:
15 تا 18 سالگي:
با امدن مادربزرگ محفل خانه صفايي ديگر گرفت. براي ستاره دنيا رنگ ديگري شد. روزها با ذوق داستان هاي مادربزرگ از خواب بر مي خواست ولي گاهي از گلايه هاي پيري غمگين مي شد و نمي توانست رنج عزيز ترينش را ببيند و با عصبانيت فرياد مي كشيد بر سر پير زن فرتوت ولي بي بي تنها با چشماني دردناك به او مي نگريست. ستاره هر گاه به گذشته مي انديشد گمان مي برد نكند اه بي بي دامانش را گرفته. به مادر بزرگ عشق مي ورزيد بي انكه خود بداند.
سه شنبه شب بود . شب يلدا بود و ستاره دختر جوان برازنده اي در عنفوان جواني. مادربزرگ زمين مي خورد و پايش مي شكند و مرگ بهانه اي براي امدن پيدا مي كند و دقيقا يك ماه بعد در بيمارستان دست از تلاش براي زندگي مي كشد.
ستاره قلبي برايش باقي نمي ماند. ياد روزهايي كه در بيمارستان با او گذرانده بود مي افتد. بهترين لحظات را با او داشته. هنوز هم انديشيدن به او بعد از اين همه سال اشك را بر گونه هايش جاري مي كند .
ستاره باز تنها مي شود...
18 سالگي:
تولد امسال برايش رنگ و بويي ندارد. تازه 60 روز از رفتن بي بي گذشته. مرگ در كودكي برايش با كوتاه كردن مو همراه بود. به سوي سلماني به راه مي افتد و يك دسته موي سياه را به تيغ قيچي مي سپرد.
تنهايي سخت به او فشار مي اورد. عذاب وجدان هم مزيد بر علت شده بود. صدايي مهر انگيز مي شنود. صدايي كه به حرف هايش گوش مي سپرد. با دقت هر چه تمام تر خوبي هايش را مي شمرد و بدي را در او انكار مي كند. روزها را به اين شوق به ظهر مي رساند كه صدايش را بشنود ولي جرات ديدار نداشت. تا روزي دل به دريا زد و به ديدارش شتافت.
جواني نه چندان برازنده ولي دل فقط پرشدن لحظات تنهايي را مي ديد و حريفي در راه زورگويي خود نمي ديد. در محبت باز شده بود و عشق چشمانش را كور كرده بود.
ادامه دارد...
No comments:
Post a Comment