زني در استانه فصلي سرد
قسمت اول:
سال ها پيش در يك شب سرد زمستاني در يك اتاق كوچك زني را درد زايمان فرا گرفت.
زن: وقتشه!
مرد: الان مي برمت.
تا بيمارستان راه زيادي در پيش نبود. در بيمارستان دكتري اشنا اتنظارشان را مي كشيد.
دكتر: سلام مريم جان خوبي؟
زن: دردش زياده.
دكتر: من كه با زن برادرم بد نمي كنم. مطمئن باش. تو خوبي امير؟
مرد: مرسي خوبم. چي كار كنم؟
دكتر: الان مي بريمش توي اتاق عمل. صبر هم نمي خواد.
زن داخل اتاق عمل مي رود و مرد در انتظار است كه در همين حين مادرش هم از راه مي رسد.
مادر: امير چي شد؟
مرد: هنوز منتظريم.
در همين حال در اتاقي در نزديك انها زن بي هوش بر روي تخت بود كه ناگهان صداي فرياد كودكي در فضاي اتاق پيچيد و دكتر لبخندي بر لب اورد و بر پشت دخترك زد و او را در حوله اي پيچيد و به سمت در خروجي رفت ...
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment